داستانهای یک فروشگاه
داستانهای یک فروشگاه

داستانهای یک فروشگاه

فرش و امامزاده....

 

 

فرش یکی از شگفتی های هنر ایرانی است نه بخاطر نقش ها و رنگ های شگفت انگیزش بلکه به این جهت که فرش منبع بزرگی از فرهنگ شفاهی اقوام مختلف است زنان بطور جمعی روی تخته ها می نشستند و تار و پود فرش را به هم می بافتند و برای رفع دلتنگی ها  ناراحتی ها جدایی ها و یا حتی برای اینکه کودک خردسالشان را ارام کنند و یا حوصله شان سر نرود شعر می خواندند اواز می خواندند لالایی می گفتند....مثل جاشوان و قایق سازان بوشهری که اشعارشان مایه اصلی موسیقی بوشهر را تشکیل می دهد ان چه زنان موقع بافتن فرش می خواندند و می گفتند تبدیل به یکی از منابع بزرگ فرهنگ شفاهی اقوام شده که سینه به سینه منتقل شده من خودم به فرش دستباف علاقه زیادی دارم و گاهی به مغازه های فرش فروشی می روم و روی فرشهای ابریشمی و نازک که کار زیادی برده و چشمان زیادی را کم سو کرده دستی می کشم به رنگ ها و نقش هایش کاری ندارم به ان حس و حال و زندگی که پشت این تار و پودها خوابیده نگاه می کنم گاهی اوقات زنی گمنام و بی ادعا در روستایی دور افتاده ماهها وقتش را صرف کرده و فرشی با نقش های ماندگار  بافته و در حقیقت با ان زندگی کرده....جالب اینجاست که این اثر هنری اصیل و با شکوه زیر پا انداخته می شود روی ان راه می روند و حتی اجنبی ها با کفش خاکی و الوده روی ان پا می گذارند....نمی دانم من چه مرضی دارم که معمولا به خیلی چیزها به چشم دیگری نگاه می کنم!.....

دوستی دارم که در کار فرش است یعنی دقیقا کارش این است که به روستاها و مناطق مختلف می رود و از روستاییان فرش هایشان را می خرد حتی فرشهای کهنه که گاها عتیقه می شوند یکبار خاطره بسیار جالبی  از یک فرش عتیقه تعریف کرد که اگر عمری بود در پستی جداگانه خواهم نوشت در باره بازار فرش می گوید که فرش دستبافت چندان بازار ندارد ولی بافنده خوب هم کمیاب شده چون ان دخترانی که قبلا در خانه ها فرش می بافته اند به دانشگاه می روند و حال موبایل به دست گرفته توی تلگرام و اینستا پرسه می زنند! فرش صادراتی ایران هم با هجوم فرش های هندی پاکستانی و چینی قرار گرفته نقشه های ایرانی را ربوده اند و به طور صنعتی! فرش دستبافت تولید می کنند کارگاههای بزرگ ادمهای گرسنه و نقش های تکراری....ولی باز هم اصالت فرش ایرانی را ندارد بخاطرهمان حسی که توضیح دادم ....

او خاطره جالبی را تعریف می کرد او گفت یکبار به یک روستای دور افتاده رفتم که چند فرش را ببینم موقع ظهر امامزاده ای در روستا بود که محیط مصفایی داشت انجا ناهار خوردم و کمی استراحت کرده و برگشتم وقتی امدم دیدم یکی از چک هایم گم شده هر چه گشتم پیدا نکردم و از انجاییکه چک وعده دار بود و می خواستم ان را به کسی بدهم به بانک مراجعه کرده و گزارش مفقودیش را به بانک اعلام کردم بعد از دو ماه از بانکم خبر رسید که چک سر حساب امده و یک نفر ادعای طلبکاری کرده....با دارنده چک تماس گرفتم و به او گفتم که این چک من مفقودی است که او گفت نخیر! بنده ان را از کسی گرفته ام و باید انرا پرداخت کنی.....خلاصه رد چک را گرفتم و به همان امامزاده رسیدم و فهمیدم که خادم امام زاده ان چک را خرج کرده سراغش رفتم که او گفت این چک متعلق به امامزاده است چون یک نفر ان را داخل ضریح انداخته و ما هم حق داریم مثل پول ان را خرج کنیم من هم گفتم بنده بعنوان صاحب چک می گویم من چک را گم کرده ام و قصد وقف نداشته ام که او هم گفت حتما شما این چک را به کسی داده اید و او ان را داخل ضریح انداخته و هر چه داخل ضریح باشد متعلق به امامزاده است.....ظاهرا قضیه از این قرار بوده که یک نفر چک را در انجا پیدا می کند و از انجا که معمولا بعضی ها مثلا وقتی کارت ملی یا شناسنامه پیدا می کنند داخل صندوق پست می اندازند و یا مثلا بعضی ها گواهینامه که پیدا می کنند توی صندوق صدقات می اندازند! به این نیت که به دست صاحبش برسد احتمالا یک روستایی ساده دل چک را پیدا کرده و داخل ضریح امامزاده انداخته به این نیت که به دست صاحبش برسد.....خلاصه ایشان می گفت کار به شکایت و دعوا رسید و نهایتا دادگاه حکم داد که چک را به ما برگردانند.....

پی نوشت: در وبلاگ جدید که اسم آن در لینک ها هست هم گاهی چیزهایی خواهم نوشت و این وبلاگ هم مثل گذشته برقرار خواهد بود....

نظرات 9 + ارسال نظر
المیرا یکشنبه 17 بهمن 1395 ساعت 20:50

سلام مهرداد خان خوبین؟؟؟اقاااا من کماکان اینجا و نوشته هاتونو دوس دارم و میخونم پست هاتون با دقت و گاهی چند بار میخونم از درس و دانشگاه چه خبر ایشالا به سلامتی تمومه ؟من خاطراتی که تعریف میکنید منو که خیلی تحت تاثیر قرار میده هیچ وقت فراموش نمیکنم .راسی اون دوستتون که کارگر فروشگاهتون بود داستان زندگیش برامون نوشته بودین که خانومش تا فوق لیسانس درس خوند و بعدم جدا شدن و ازدواج کرد از اون چه خبر ؟زندگیش روبه راهه؟؟

درود به المیرا خانم....
ایشان از پیش ما رفت به روستایشان برگشت و با دختری از انجا ازدواج کرد و می دانم که زندگی خوبی با همسرش دارد....

گندم شنبه 16 بهمن 1395 ساعت 17:47

من اینقدر فالی بافی دوست داشتم که رفتم کلاس و یاد گرفتم البته بافت تابلو فرش با نقشه های متفاوت همه نقشه پر از عدد است و خبری از رنگ نیست رنگها کد دارند .

راستش من تابلو فرش را بعنوان فرش قبول ندارم!

مهسا جمعه 15 بهمن 1395 ساعت 19:21

من عاشق صنایع دستی ایرانم...مخصوصن فرش ایرانی
ولی افسوس با این بچه شیطونی که داریم فکر کنم فعلن فعلنا باید در حسرت خرید یک فرش نفیس بمونم...

شما یک فرش ابریشمی نفیس و فاخر بخرید و ان را قاب کرده به دیوار بزنید .....من افرادی را می شناسم که فرش های گرانقیمتی دارند و هیچ کدام را زیر پا نمی اندازند....

مدادرنگى چهارشنبه 13 بهمن 1395 ساعت 21:06

منم تو تصاویر و نقش هاى هزاررنگِ فرش هاى دستباف غرق میشم و گاهى احساس میکنم صداى نفس هاى از سره خستگىِ اون بافنده رو میشه از تارو پودش شنید.

دقیقا.....
بعضی وقتا نقش ها حرف می زنند....

مدادرنگى چهارشنبه 13 بهمن 1395 ساعت 21:00

برگشتین؟

تو وبلاگ جدید هم می نویسم.....آدرس اون توی لینک ها هست....

حبابها چهارشنبه 13 بهمن 1395 ساعت 12:36

داستان جالبی بود .فکر نکنم این داستان هیچ زمانی از ذهنم من پاک بشه

ممنون از لطفت. ...

مرمری چهارشنبه 13 بهمن 1395 ساعت 01:50

داداش مهرداد گل فقط میخوام بدونی که میخونمت، بعضی اوقات نظرم نمیاد

درود به مرمری خانم...
همین که هستی کافیه....
ممنون از لطفت. ...

ماه بانو سه‌شنبه 12 بهمن 1395 ساعت 16:52 http://mahbanno.blogfa.com

وای چه دردسری شده بود اون چک
هیچی فرش ایرانی نمیشه

دقیقا....بعضی وقتا اتفاقات کم اهمیت منجر به مشکلات بزرگ میشه...

سوسن همون سوگل سردرگم سابق سه‌شنبه 12 بهمن 1395 ساعت 14:59

کی تصمیم به همچین کاری گرفتی وکجاقراره بنویسی

آدرس. ...mehrdad15301.blog sky.com

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.