داستانهای یک فروشگاه
داستانهای یک فروشگاه

داستانهای یک فروشگاه

هوش و عدالت....

 

 

روز دوم فروردین به یک اداره ای رفتیم و یک مبلغ سنگینی جریمه شدیم البته به نظرم کاملا به ناحق و ناروا.....

من هیچ وقت انتظار عدالت از جایی که زاده شده ام را نداشته و ندارم برای همین همیشه آرومم! و ترجیح می دهم بیشتر از اینکه به عدالت در این نقطه از دنیا فکر کنم به هوش خودم تکیه کنم! هوش از نظر من یعنی" قدرت تطابق با محیط!" و این چیزی است که می شود به ان اعتماد کرد البته در مورد تطابق با محیط یک چالش هم هست این که تطابق با محیط لزوما همرنگ شدن با محیط تلقی شود....

صبح ساعت 9 رفتیم و ساعت ده و نیم کارمان تمام شد و از همانجا با یکی از همکاران که دنبالم بود به کله پزی یاران نزدیک دروازه شیراز رفتیم پشت یک میز کثیف نشستیم چند مگس هم در ان حوالی پرواز می کرد شاید چند سالی بود که به کله پزی نرفته بودم چون کله پاچه صبحانه مورد علاقه من نیست ولی خیلی خوشمزه بود و حسابی چسبید.....وقتی از کله پزی خارج شدیم همکارم یک سیگار روشن کرد و من هم یک ادامس ریلکس از داخل جیب کتم دراوردم او به سیگار پک می زد من هم ادامس را می جویدم و به هوش خودمان فکر می کردیم!.....