داستانهای یک فروشگاه
داستانهای یک فروشگاه

داستانهای یک فروشگاه

یک ساعت مقاومت در پارک.....

 

 

من معمولا هفته ای دو بار برای دویدن به پارک می رفتم و مسافتی را هم که می دویدم از نظر زمانی تقریبا یکساعت است یعنی دقیقش حدود 55 دقیقه تا 60 دقیقه.....به علت الودگی هوا سه ماه برای دویدن به پارک نرفتم دوچرخه سواری جمعه ها هم باز به علت الودگی از هفته ای یکبار به ماهی یکبار کاهش یافته بود البته باشگاه می رفتم ولی ورزش هوازی چندانی نداشتم....وزنم برای اولین بار از 77 به هشتاد کیلو صعود کرد و سرو کله ان چیزی که همیشه ازش متنفر بودم پیدا شد "شکم اویزان مردانه!" .....وقتی شلوار پارچه ای می پوشیدم این اویزانی چندان ملموس نبود ولی هر وقت شلوار جین می پوشم قسمت محدود ولی غیر قایل تحملی از شکم اویزان می شد که از زندگی بیزارم کرد......

 در پاییز اغلب شهرهای بزرگ ایران به جای یک فضای رمانتیک و شاعرانه که ویژگی این فصل است الودگی و دود حاکم است با این تفاوت که در شهر ما کلا هر چیزی که بوی اب بدهد هم تعطیل است یعنی باران چندانی که نیامد زاینده رود هم که خشک است سالهای قبل چند روزی برای کشاورزان بی نوا اب را باز می کردند که گندمی بکارند که لااقل گرسنه نمانند امسال این چند روز هم کنسل شد و کشاورزانی که خانه و ملک و ثروت داشتند الان اغلب یا کارگر شهرداری هستند و یا کارتن و زباله جمع می کنند و با همه سادگی زندگی روستایی  بعضابه نان شب محتاجند.....

من معمولا صبح ها می دوم چون اگر شبها برای دویدن بروم بی خواب می شوم و این بخاطر خوردن قهوه قبل از دویدن و ترشح برخی هورمون هاست  یک روز بعد از ظهر یک نم مختصری زد خیلی شهر را خیس نکرد ولی هوا را تمیز کرد من هم هوایی شدم یک شلوار و کفش توی فروشگاه داشتم شلوار را پوشیدم کفشم را هم عوض کردم و با هندزفری راهی پارک شدم.....

می دانستم بدنم ضعیف شده به علاوه مدتی یک ناراحتی در دستگاه گوارش پیدا کرده بودم که برای یک ماه دارو مصرف می کردم که تا ان زمان ادامه داشت وهمین به ضعف بدنم افزوده بودولی با خودم عهد کردم که یک ساعت بدوم ......

مسافتی که در پارک می دوم یک دایره داخل پارک است که باید پانزده مرتبه ان مسیر را بدوم تا یکساعت شود .....دویدن را شروع کردم غروب شده بود و ارام ارام هوا تاریک می شد هوا ابری و نسبتا سردبود و بوی باران می امد  زمستان ها معمولا پارک خلوت است و بیشترجوان های بیکار دور هم می نشینند و سیگار می کشند و برخی خانواده ها هم بچه هایشان را می اورند تا با اسباب بازی ها بازی کنند بندرت چند پیرمرد هم مشغول بازی شطرنج هستند...

دویدن بدون موسیقی محال است یعنی حتی یک دقیقه ان هم شکنجه است  یکی از محاسن ورزشهای هوازی این است که ادم را باموسیقی  اشتی می دهد و موسیقی و شعرها در عمق وجودت رخنه می کند چون حس می کنی موسیقی صرفا یک تفنن نیست بلکه یک نیاز است چیزی که تو را به جلو هل می دهد و ذهنت را از نفس نفس های مداوم منحرف می کند ....استارت زدم و با شاد مهر شروع کردم او در گوشم می خواند "کجای لحظه هامی تو که هر جا رو بگی گشتم"......پنج دور اول نسبتا راحت رد شد ولی از دور پنجم حس کردم که داره سخت میشه.....همانطور که می دویدم کنار دایره چند جوان هفده هجده ساله دور هم جمع شده بودند و سیگار می کشیدند و بوی سیگارشان انقدر شدید بود  به انها که می رسیدم فاصله می گرفتم چون دود سیگار تمام اطرافشان را پر کرده بود و با نفس نفس زدن به داخل ریه هایم می رفت وقتی دو بار از کنارشان رد شدم  حس کردم چیزهایی می گویند و مسخره می کنند که البته برایم اهمیتی نداشت با خودم گفتم بگذار انها دود به ریه هایشان بفرستند و در عوض من هوای سالم! انها مسخره کنند من هم در دلم به ریش انها می خندم....از کنار انها رد می شدم که ناگهان  یکی از انها سیگار به لب به حالت تمسخر امیزی دوشادوش من شروع به دویدن کرد در حالیکه رفقایش با صدای بلندی می خندیدند یک چهارم دور دوید سیگارش را دور انداخت و با شلختگی و با کفش پاشنه دار شروع به دویدن کرد دوستانش هم با خنده های بلند چیزهایی می گفتند که من چندان انها را نمی شنیدم چون هندزفری در گوش داشتم  و بالاخره با نفس نفس های فراوان توانست یک دور را با من همراهی کند و وقتی یک دور تمام شد و به رفقایش رسید همه او را تشویق کردند....شاید او نصف سن من را داشت ولی یک دور بیشتر نتوانست بدود و البته تدریجا ان جوان ها ساکت شده و  ان جا ترک کردند....

به شعری از داریوش رسیدم دنیا در حال تحول و دگرگونی است و طبعا سلیقه ها هم تغییر می کند جدیدها می ایند و گذشتگان را کهنه و مهجور می کنند ولی در موسیقی پاپ صدای داریوش هنوز کهنه نشده و سه نسل با موسیقی او حال کرده اند پسر عمه ای دارم که دوران جنگ عضو نیروهای مخصوص ارتش بود و در کردستان خدمت می کرد او تعریف می کرد ما در جایی بودیم که نبرد بی رحمانه  وفرسایشی  در جریان بود و چند رفیق صمیمی داشتم که همیشه با هم بودیم....او می گفت در ان جنگ سخت معمولا بعد از چند حمله یک نفر از رفیقان کم می شد من یک حفره در کوه پیدا کرده بودم و یک ضبط صوت هم انجا داشتم گاهی به ان غار کوچک می رفتم و به یاد ان رفقای از دست رفته به داریوش گوش می دادم..."دلم تنگه برادرجان "......." برادر جان نمی دونی چه تلخه وارث درد پدر بودن".......

در حال دویدن متوجه دختر و پسری جوان شدم که روی نیمکتی مجاور مسیر دویدن من نشسته بودند انجا کاملا خلوت بود هر وقت به انها نزدیک می شدم سرم را به طرف مخالف می چرخاندم تا نبینم انها چکار می کنند نمی خواستم مزاحمشان باشم ولی از دور و در تاریکی معلوم بود وقتی من فاصله می گیرم کمی بیش از حد مجاز به هم نزدیک می شوند! بالاخره هوا عالی و دونفره بود و  هر کسی بنا به امکانات و شرایطش سعی می کند از این هوا بهره ببرد یکی مثل ما کفشهایش را می پوشد و تصمیم می گیرد انقدر بدود تا جانش در برود  ولی ظاهرا برخی دیگر برای بهره بردن از این هوای عالی امکانات بهتر و گسترده تری در اختیار داشتند!....

با خودم یک سویی شرت اورده بودم تا هر وقت دویدن تمام شد ان را بپوشم که سرما نخورم ان را به شاخه درختی اویزان کرده بودم که در یک نگاه متوجه شدم سویی شرت سرجایش نیست همانطور در حال دویدن نگاهی به اطراف انداختم دیدم نگهبان پارک ان را برداشته و به اتاق نگهبانی می برد ظاهرا با خودش فکر می کرد کسی ان را جا گذاشته من هم همان جا صدایش زدم و گفتم: بعدا می ایم لباس را می گیرم!" که او هم برگشت و ان را سرجایش گذاشت....

به دور دهم که رسیدم فشار زیادتر شد حس کردم نفس هایم جوابگوی تقاضای ریه هایم نیست ولی می توانستم به دویدن ادامه دهم ارام ارام به سیاوش قمیشی رسیدم. ....چقدر این ترانه زیباست حتی زیباتر از صدای خواننده ..."من فقط عاشق اینم روزایی که با تو تنهام کارو بار زندگیمو بزارم برای فردا"....."من فقط عاشق اینم وقتی از همه کلافم بشینم یه گوشه ای دنج موهای تو را ببافم".......

موقع دویدن وقتی خسته می شوم انواع فکرها به ذهنم خطور می کند برای همین در مغزم به دنبال یک چیز سرگرم کننده می گشتم تا ذهنم را از خستگی و تشنگی منحرف کند....."کارگری که قرار است بعد از عید اخراج کنم و نمی دانم جواب زنش را چه بدهم چون می دانم بعد از اخراج سرو کله ملتمسانه اش پیدا می شود گرچه دلیل کاملا موجهی برای اخراج دارم و قصد دارم که این کار را انجام دهم" ...."ترامپ و عاقبت برجام!"....." اصلاحیه های پایان نامه بعد از دفاع به منظور چاپ که اصلا فکر خوبی نبود و اعصابم را به هم ریخت "چون اصلا حوصله اش را نداشتم و از پایان نامه حالم به هم می خورد.....اینکه هر کسی را می بینم می پرسه" اخرش چی می خواد بشه!؟"......

کلیه چپم شروع به درد گرفتن کرد شاید کلیه ام نبود در هر حال چیزی در سمت چپ اوضاع خوبی نداشت تشنگی بشدت ازار دهنده شده بود من معمولا موقع دویدن برای خوردن اب توقف نمی کنم ولی این دفعه بشدت تشنه ام شده بود وقتی اب دهانم را قورت می دادم انگار با سیخ داغ به گلویم فرو می کردند یاد خاطره ای از همان پسر عمه ام افتادم که تصمیم گرفتم با تشنگی به دویدن ادامه دهم.....

او می گفت در یکی از عملیات ها شب تا صبح نبرد سختی در گرفت  صبح به ما دستور دادند زخمی ها را برداشته و از کوره راهها عقب نشینی کنیم چون اوضاع خوب نبود....یکی از رفقایم ترکش خورده بود و به نوبت او را روی دوشمان حمل می کردیم هوا گرم بود و ذخیره اب رو به اتمام بود من یک تکه سنگ زیر زبانم گذاشته بودم تا اب در دهانم جمع شود و کمتر احساس تشنگی کنم و با رفیقم هم که روی دوشم بود حرف می زدم که درد زخمش را از یاد ببرد گرچه به او مسکن تزریق می کردند....او را تا ظهر به نوبت روی دوشمان حمل می کردیم و از کوره راهها می بردیم  نزدیک های ظهر نوبت من بود او را روی دوشم گذاشتم و همانطور که راه می رفتم با او حرف می زدم که روحیه اش را حفظ کند ولی بعد از مدتی ساکت شد و حس کردم وزنش هم زیاد شده او را زمین گذاشتم و دیدم که جان داده.....یاد این خاطره افتادم و از خوردن اب پشیمان شدم.....

به دور سیزدهم که رسیدم حس کردم فشارم افتاده اب در دهانم جمع می شد و من هم مرتب ان را تخلیه می کردم با خودم گفتم ایکاش یک شکلاتی اب نباتی چیزی با خودم اورده بودم دیگر به موسیقی هم گوش نمی دادم گرچه در گوشم پر از صدا بود فقط صدای نفس نفس های خودم را می شنیدم چندباری به اطرف نگاه کردم که کسی را ببینم که اگر از حال رفتم بیایند و من را از روی زمین جمع کنند که خوشبختانه چند نفر بودند ....به دور پانزدهم که رسیدم حالم اصلا خوب نبود ولی خودم را دلداری می دادم...."فقط 5 درصد کل مسافت مونده!"....."فقط 3 درصد مونده!" ....فقط.....و البته وسط های مسیر بین دور 14 و 15 شک کردم یعنی دور چهاردهم بود یا پانزدهم؟.....از بس خسته بودم شماره ها را قاطی کردم من همیشه اول هر دور میشمارم مثلا وقتی شروع می کنم با خودم میگم:" این دوره اوله" ...."این دوره دومه"....یعنی همیشه شماره دورها را اول می شمارم که یک عدد جلو باشم و این به روحیه ام کمک کند ولی از شدت خستگی قاطی کرده بودم و نهایتا به این نتیجه رسیدم که این دور اخر است و بالاخره دور 15 را هم به اتمام رساندم ....قطرات باران خیلی پراکنده و ضعیف می باریدند  حس کردم که دارم از حال می روم ارام رفتم کاپشنم را از روی شاخه درخت برداشتم و ان را پوشیدم و بعد سراغ شیر اب رفتم صورتم را شستم و کمی هم اب نوشیدم که حالم را بهتر کرد از پارک خارج شدم خارج از پارک یک مغازه بستنی فروشی بود هوس  چیزی شیرین مثل بستنی تا اعماق مغزم نفوذ کرد ولی همه جیب هایم را گشتم و هیچ پولی همراهم نبود.......

حالا که خوب فکرش را می کنم بیشتر به این نتیجه می رسم که ان دور اخر دور چهاردهم بود و نه دور پانزدهم! و در حقیقت من یک دور سر خودم کلاه گذاشته بودم که اهمیتی نداشت همه ما گاهی در زندگی مجبور به یک چنین کاری هستیم!

نظرات 4 + ارسال نظر
آسو یکشنبه 27 اسفند 1396 ساعت 18:06

بعضی از وقتا لازمه تو زندگی سر خودت کلاه بزاری وگرنه خود زندگی بیهوشت میکنه!!!!!پیشاپیش سال نوو تبریک میگم

دقیقا!
عید شما هم مبارک همیشه شاد باشید....

عطیه شنبه 26 اسفند 1396 ساعت 11:59

همش منتظر بودم بگید از هوش رفتم و توصیف فضای زیبای بیهوشی و ب هوش آمدن

خوشبختانه کار به بیهوشی نرسید ولی اگه یه کم دیگه طول می کشید قطعا شاهد توصیف زیبای بیهوشی در این پست بودید!

ریحانه جمعه 25 اسفند 1396 ساعت 02:24

شما مردا اینطوری هستین!!!! یه کاری که دوست دارین رو بابد تا سرحد مرگ انجام بدین!!!
از دید من که همون پیاده روی ۲ ساعته عالیه.

پیاده روی 2 ساعته خیلی خوب و کافی هست ولی من فک می کنم ادم تا جوون هست بهتره یه ورزش را به طور حرفه ای انجام بده تا لذت ورزش را حس کنه....

ریحانه پنج‌شنبه 24 اسفند 1396 ساعت 10:57

عالی بود. من پیاده روی زیاد میکنم کنار پل خواجو. ولی خوب آلودگی هوا هم هست ...

پیاده روی فایده ای نداره باید دوید تا سر حد مرگ!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.