داستانهای یک فروشگاه
داستانهای یک فروشگاه

داستانهای یک فروشگاه

انشاء

 

 

به نام خدا 

موضوع انشا:مادر

من مادرم را خیلی دوست دارم چون هر روز صبح لباس هایم را به من می پوشاند و توی کیفم نان و پنیر می گذارد و مرا به مدرسه می فرستد ظهر هم که می ایم برایم ناهار درست می کند من از پلو عدس خوشم نمی اید ولی مادرم مرتب ظهرها برایم پلو عدس درست می کند وقتی هم که به او می گویم من پلو عدس دوست ندارم سرم داد می زند و می گویید: کوفتت کن! مردم نان خالی هم گیرشان نمی اید! اخه مردم چه ربطی به من دارد؟ من پلو عدس دوست ندارم شاید مردم نان خالی دوست داشته باشند به من چه ربطی دارد ولی می دانم چرا مادرم پلو عدس زیاد می پزد چون خودش خیلی پلو عدس دوست دارد و ناهارها یک بشقاب بزرگ پلو عدس با نان سنگک و ترشی می خورد ولی من حالم از پلو عدس و ترشی به هم می خورد من مادرم را خیلی دوست دارم چون شبها به من درس می دهد و ریاضی هایم را به من یاد می دهد ولی همیشه موقع ریاضی درس دادن من را کتک می زند من ضرب بلد نیستم یعنی بلدم! درست بلد نیستم وقتی هم به معلممان می گویم من ضرب را بلد نیستم می گوید به مادرت بگو برایت کلاس خصوصی بگیرد تا یادت بدهم به مامانم هم که می گویم معلممان گفت که کلاس خصوصی بگیر عصبانی می شود و به معلم و مدیر و مدرسه و اموزش و پرورش و بابایم فحش می دهد وقتی هم که می خواهد به من ضرب یاد بدهد مرتب سرم داد می زند چون خودش هم ضرب بلد نیست اگر هم زیاد از او سوال کنم عصبانی می شود و اگر فرار نکنم از او کتک می خورم....

من مادرم را خیلی دوست دارم ولی از بابایم خبر ندارم من او را هیچ وقت ندیدم مادرم به من گفته که او مرده ولی بعضی وقت ها او را نفرین می کند و به او فحش می دهد مادرم کار می کند خودش می گوید شبها در یک کارخانه کار می کند  من در فیلم ها دیده ام که کسانی که در کارخانه کار می کنند دست و صورتشان سیاه و کثیف است ولی چند بار خودم را به خواب زدم و دیدم مادرم وقتی شبها سر کار می رود لبهایش را با ماتیک قرمز می کند یه چیزهایی هم به صورتش می زند ادکلن هم می زند یک لباس خوشگل قرمزهم می پوشد کفش پاشنه بلند به پا می کند و به کارخانه می رود من نمی دانم مادرم در چه کارخانه ای کار می کند که به جای اینکه لباس هایش سیاه و کثیف باشند خوشگل اند و بوی عطر می دهد ولی نزدیک های صبح که به خانه می اید اغلب عصبانی است بعضی وقت ها هم وقتی از سر کار می اید از صدای گریه اش از خواب بیدار می شوم یکبار هم دیدم که دستش سوخته از او پرسیدم چرا دستش سوخته او گفت یک نفر با سیگار دستش را سوزانده همیشه هم به من می گوید که اگر به کسی بگویم که شبها در کارخانه کار می کند انقدر کتکم می زند تا بمیرم....

من مادرم را خیلی دوست دارم چون برای اینکه خرج من را بدهد شبها تا صبح در کارخانه کار می کند یک روز حسن اقا به خانه ما امد و دادو فریاد راه انداخت و گفت که اگر از خانه اش بیرون نرویم اسباب اثاثیه ما را توی کوچه می ریزد او می گفت که ما ابرویش را برده ایم من نفهمیدم ما چکار کرده ایم که باعث شده ابرویش برود شاید من در خانه موقع ظهر بازی و سروصدا کرده ام و او از خواب پریده  شاید هم یک روز که با پسرش جواد فوتبال بازی می کردم در کوچه با او دعوایم شد به او فحش دادم و او از ان بالا فحش هایم را شنیده شاید هم یک روز که مادرم روی گاز عدس پلو درست می کرد حواسش پرت شد و غذا را سوزانید و بوی سوختگی به خانه او رفته و برای همین از دست ما عصبانی شده خلاصه که من نفهمیدم چرا ما ابرویش را برده ایم از ان موقع مادرم هر روز گریه می کرد و با خودش می گفت اگر حسن اقا از خانه بیرونمان کند باید کجا برویم یکبار از او پرسیدم چرا حسن اقا می خواهد ما را بیرون کند که او گفت چون ما ادمهای بدبختی هستیم من حرف مادرم را نفهمیدم مگر بدبختها ابروی ادمهای دیگر را می برند!؟

من خیلی دلم هوای مادرم را کرده چون یک شب که مادرم به سرکار رفت صبح دیگر نیامد چند روز در خانه تنها بودم و با پول توجیبی هایم از نانوایی سر کوچه نان می خریدم و می خوردم و شبها هم گریه می کردم نمی دانستم تنهایی چکار کنم چون ما هیچ فامیلی در این شهر نداریم اخرش طاقت نیاوردم و به خانم معلم گفتم او هم به خانه ما امد و من را با خودش به جایی برد که بچه هایی که پدر و مادر ندارند انجا هستند انجا غذایش خوب است ولی بچه هایش خوب نیستند و مرتب من را کتک می زنند من دلم هوای مادرم را کرده ولی مادرم رفته نمی دانم به کجا رفته نمی دانم چرا من را تنها گذاشته من مادرم را دوست دارم ولی نمی دانم چرا رفته نمی دانم چرا پدر ندارم نمی دانم چرا مادرم شبها سرکار می رفت نمی دانم چرا صاحبخانه می خواست اسباب اثاثیه ما را توی کوچه بریزد نمی دانم چرا ما ادمهای بدبختی هستیم نمی دانم......

نظرات 6 + ارسال نظر
بانوی بهار شنبه 11 آذر 1396 ساعت 14:06 http://yavashaki1.blog.ir/

نمیشه قضاوت کرد

درسته. ....

حدیث یکشنبه 21 آبان 1396 ساعت 13:25

من مادرم را دوست دارم ولی نمی دانم چرا رفته نمی دانم چرا پدر ندارم نمی دانم چرا
من مادرم را دوست دارم

فرانک جمعه 19 آبان 1396 ساعت 18:04

مثل همیشه بسیار زیبا بود

ممنون

مرمری پنج‌شنبه 18 آبان 1396 ساعت 23:30

دلم گرفت،

Nahid پنج‌شنبه 18 آبان 1396 ساعت 19:21 http://rooznegareman.blogsky.com

جگرم کباب شد.
ولی چرا؟؟؟

واقعاچرا!؟

سلام پنج‌شنبه 18 آبان 1396 ساعت 16:13

داستان طنز هست ولی در هر صورت اگر در این داستان طنز فرض کنیم هر شب بیرون می رود و هر شب فلان مقدار دریافت می کند قطعا مجموع کل یک ماه آن قدری می شود که زندگی مناسبی سامان یابد علاوه بر اینکه بتواند وکیل بگیرد و در زندان نماند

نباید به مسائل اینگونه نگاه کرد....

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.