داستانهای یک فروشگاه
داستانهای یک فروشگاه

داستانهای یک فروشگاه

ملاقات حسن با خدا.....

 

 

حسن یک شب گرفته بود یعنی دلش گرفته بود پا شد و یک فنجان چایی برای خودش ریخت روی صندلی نشست و تلویزیون را روشن کرد که شاید حالش بهتر شود اخبار بود یک نفر خودش را در یک بازار منفجر کرده بود زمین از خون قرمز شده و یک جفت دمپایی بچگانه خون الود هم گوشه ای افتاده بود حالش بدتر شد موبایلش را برداشت و گشتی در دنیای مجازی زد  که دید  حوصله اش را ندارد هر کاری کرد دلش باز نشد ....روی تخت دراز کشید از پنجره بیرون را نگاه کرد ماه می درخشید به تمامی و با قدرت ....جایی خوانده بود وقتی ماه کامل است بعضی ادمها دیوانه می شوند  اسمان پر از ستاره بود با خودش فکر کرد ای کاش امشب بخوابم و در خواب خدا را ببینم اگر خدا را می دیدم خیلی وقتش را نمی گرفتم! فقط چند سوال مختصر می پرسیدم ....

ارام ارام خوابش برد ......در خواب خودش را در یک اتاق دید یک اتاق کاملا معمولی و نیمه روشن چند صندلی نسبتا کهنه انجا بود و یک شومینه هم بود که اتشی در ان شعله ور بود و البته قفسه ای بود پر از کتاب......

کنار شومینه مردی نشسته بود پشتش به او بود و دستانش را کنار اتش گرم می کرد ...بعد از مدتی ارام به سمت حسن برگشت حسن زیر چشمی نگاهی به او انداخت  قیافه ای معمولی داشت صورتی نسبتا لاغر چشمانی نافذ و یک لباس معمولی هم پوشیده بود یک ته ریش هم داشت پیراهن چهارخانه ارزانقیمتی پوشیده بود و استین هایش را هم بالا زده بود یک شلوار نیم دار هم پوشیده بود با دیدن او به یاد یکی از کارگرهایش افتاد کارگری داشت به اسم مجید که تقریبا یک چنین ریخت و قیافه ای داشت .... ان مرد لبخندی زد و به او اشاره کرد که روی صندلی بنشیند چهره ارامی داشت و یک لبخند محوی روی صورتش بود حسن از او پرسید شما خدا هستی!؟ او جوابی نداد و سرش را پایین انداخت دوباره پرسید من می خواهم با خدا حرف بزنم و عادت ندارم با فرد غیرمسئول صحبت کنم! زیاد هم وقت ایشان را نمی گیریم سوال های سخت و فلسفی در مورد عالم و افرینش هم ندارم فقط چند سوال شخصی دارم...ان مرد پرسید: اگر خدا را ملاقات می کردی چه سوالی داشتی حسن با لحنی نسبتا عصبی گفت: من نمی خواستم به این دنیا بیایم من کلافه ام من عصبانی ام من توی این دنیا راحت نیستم چرا من را به این دنیا اورد چرا وقتی کسی را به دنیا می اورند از او اجازه نمی گیرند!؟ من از تولد خودم ناراضیم لااقل مرا جای بهتری به دنیا می اورد جایی که در ان حماقت نبود بی حوصلگی نبود دلتنگی نبود....

ان مرد گفت ادمهای زیادی توی این دنیا هستند که شادند خوشحالند زندگیشان را هم می کنند با بی حوصلگی ها دلتنگی ها و حماقت هایش هم می سازند او گفت من نمی توانم بسازم من دوست ندارم در یک چنین فضایی زندگی کنم چرا من باید به دنیا بیایم در حالیکه نقشی در تولدم ندارم بعد هم باید از جهنم بترسم و هول عذاب ان را داشته باشم ان مرد گفت: بهشت هم هست ادم خوبی باش و بهشت را انتخاب کن حسن گفت: می دونی چیه دوست من!؟ بحث بهشت و جهنم و عذاب و پاداش نیست من کلا با این عالم و قوانینش حال نمی کنم من نمی خواهم!  من هیچ کدام از چیزهای خوب و قشنگ شما را نمی خواهم من فقط نمی خواستم به این دنیا بیایم..

مرد با همان چهره ارام لبخند محوش را کمی پررنگتر کرد و گفت:حسن جان! فک می کنم بهتره با یک روانپزشک مشورت کنی حسن هم اخمی کرده و گفت: از خدا انتظار هست که رفتار منصفانه تری داشته باشد!  یا لااقل انتظار داشتم که در اسمان ها با نظرات مخالف برخورد بهتر و متمدنانه تری صورت بگیرد مرد جواب داد خودت می دونی من خدا نیستم ولی می تونم به شبهاتت جواب بدم حسن هم گفت همون اول به شما عرض کردم من نمی خواهم با یک مدعی و همه چیزدان از ان اقایانی که در دنیا هم فراوانند و حرف های تکراری می زنند حرف بزنم من خود خدا را می خواهم.....

مرد کمی فکر کرد و بعد از مدتی سکوت گفت: من خدا نیستم ولی می توانم خدا را به تو نشان بدهم حسن با شنیدن این حرف مثل اینکه هوشیار شده باشد چشمهایش را باز و گوشهایش را تیز کرد.....

مرد ادامه داد: یادت هست دیروز که از سرکاربر می گشتی خودت را با ترازوی ان پسربچه وزن کردی؟ ...حسن  کمی فکر کرد یادش امد دیروز که از سر کار برمی گشت پسرکی را دید که کنار پیاده رو نشسته و یک ترازو روبرویش گذاشته بود هوا هم بشدت سرد بود او روی زمین سرد نشسته بود و می لرزید وقتی از جلویش رد شد کمی مکث کرد به سمت او رفت و روی ترازوی او ایستاد  روز قبل خودش را وزن کرده بود 80 کیلو بود  ولی ترازوی پسرک او را 84 کیلو نشان می داد شاید ترازو خراب بود شاید هم لباس هایش بیش از حد سنگین بودند از روی ترازو از ان بالا نگاهی به پسرک انداخت از سرما صورتش سرخ شده بود به کفشهایش نگاه کرد کفشهایش گلی و کثیف بود و با همان کفشها روی ترازوی پسرک ایستاده بود و ان را بشدت کثیف کرده بود اهی کشید و سرش را تکان داد دستی در جیبش کرد و یک تراول پنجاه هزار تومانی به او داد ....

در عالم خواب و در ان اتاق تمام ان ماجرا مثل یک فیلم جلوی چشمش امد...پسرک با گرفتن ان تراول چشمانش برقی زد و پول را در جیبش گذاشت و باخوشحالی شروع به دویدن کرد به یک مغازه رسید که مملو از عروسک های رنگارنگ بود به انها خیره شد مدتی به برانداز کردن عروسکها گذراند فروشنده از او پرسید چه می خواهی؟ پسرک به یک عروسک خوشگل موبلوند که لباس زمستانی پوشیده بود و یک کلاه قرمز هم سرش بود اشاره کرد و گفت این را می خواهم.....فروشنده با تردید عروسک را به پسربچه داد پسرک هم ان پنجاه هزار تومن را به فروشنده داد فروشنده گفت: هفتاد تومن میشه پسرک گفت: من فقط همین را دارم فروشنده گفت؛ نمیشه بیست تومنش کمه پسرک با بغض گفت برای خواهرم میخوام.....فروشنده کمی به پسرک خیره شد  پول را داخل جیبش گذاشت و گفت: به سلامت....پسرک عروسک را به بغل گرفت و با عجله سوار اتوبوس شد و جلوی یک دبستان دخترانه منتظر ماند زنگ مدرسه خورد و پسرک انقدر چشم انداخت تا خواهرش که دخترکی رنگ پریده و لاغر اندام بود را دید دخترک لباس کهنه ای پوشیده بود و به جای کیف یک کیسه برنج در دست داشت که کتاب هایش را در ان گذاشته بود  دخترک عروسک را که دید جیغی از خوشحالی کشید و پرسید اینو از کجا اوردی پسرک با غرور گفت خودم برات خریدم....شب بود و باران می امد و سقف خانه انها چکه می کرد ولی دخترک عروسک را محکم در اغوش گرفته و ارام به خواب رفته بود حسن هم با گریه از خواب بیدار شد......

نظرات 7 + ارسال نظر
عطیه پنج‌شنبه 13 مهر 1396 ساعت 09:24

من چندوقتیه ک دارم کتابهایی درباره قدرت ذهن و "خود" میخونم. واقعا دارم ب این نتیجه میرسم ک "من" و "همه آدمها"، خودمون خدا هستیم. فقط باید ب قدرت خودمون پی ببریم و معنی اینکه اراده خدا در راستای اراده ما قرار میگیره رو دارم درک میکنم.
توصیفات خیلی عالی بود. احساس میکنم علایق خودت رو توصیف کردی، کتاب، شومینه، مرد ساده پوش و ... .

من اگه می دونستم شما دچار "خود خدا پنداری!" هستی بیشتر احتیاط می کردم
ممنون از لطفت

آسو چهارشنبه 12 مهر 1396 ساعت 16:24

..............................................................................................................................................................یه عالمه تفکر داشت

Kilgh سه‌شنبه 11 مهر 1396 ساعت 15:15

سلام احساسی بود و خوب با کلمات بازی کرده بودید ولی متوجه نشدم، آخرش خدا کی بود؟
خود حسن؟
یا اون مرد فروشنده؟
یا کسی که این گونه فکر ها را به ذهن این افراد انداخت...
داستان انگار نیمه کاره رها شده و پایان بندی نداره.
رها شده.

درود به شما
گاهی وقتها یک داستان پایان خاصی نداره ولی در عوض به تخیل مخاطب پروبال میده گرچه این داستان یک پایان کامل و مشخص داشت ....

فاطمه سه‌شنبه 11 مهر 1396 ساعت 11:52

مثل همیشه عمیق و زیبا بود هر دو مطلبتان زیبا بود

ممنون فاطمه خانم

روشنک سه‌شنبه 11 مهر 1396 ساعت 01:33

مثل همیشه خیلی قشنگ نوشتین میدونین چی این دنیا بیشتر ازهمه ازاردهنده وتلخه ؟این که دنیا دیگه برای هیچ کودکی امن نیست

من فک می کنم نسبت به قبل فرقی نکرده اتفاق جدیدی که افتاده اینه که شبکه های اجتماعی اخبار دردناک و زرد را بسرعت و با قدرت زیادی بازتاب می دهد مگر نه فجایعی مثل بچه دزدی تجاوز....قبلا هم بوده فقط اطلاع رسانی نمی شده چون رسانه ها فقط در اختیار حکومت بود و اخبار گزینشی منتشر می شدند ....
ممنون از لطفت

بانوی بهار دوشنبه 10 مهر 1396 ساعت 22:06 http://yavashaki1.blog.ir/

دردناک بود

Baran دوشنبه 10 مهر 1396 ساعت 21:36 http://haftaflakblue.blogsky.com/

درودبر شما

ممنون

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.