داستانهای یک فروشگاه
داستانهای یک فروشگاه

داستانهای یک فروشگاه

درهای بسته(داستان )

 

 

هوا سرد بود و اتوبوس هم بشکل شکنجه اوری گرم ...بوی عرق پوسته پرتقال و خرابکاری بچه با هم مخلوط شده و همه فضا را پر کرده بود نیمه شب بود و توی جاده باران می بارید و مسافران همه خواب بودند من هم که عادت به خوابیدن شبانه ندارم ته پاکت تخمه افتابگردانی که توی ساکم داشتم را در اوردم تخمه ها که تمام شد تشنه ام شد یک ابمیوه داده بودند که خوردم و رفتم سروقت صندوق و دو اب معدنی هم خوردم....اتوبوس در کافه بین راهی هم توقف کرد یک قهوه گرفتم و خوردم که صبح که به شهر رسیدم سروحال باشم و کارم را انجام دهم و شب هم بلافاصله برگردم من فقط می خواستم یک چک را از یک شرکت بگیرم و برگردم یعنی یک نصف روز در ان شهر کوچک بیشتر کار نداشتم....

 صبح بود که به شهر رسیدم به دستشویی احتیاج پیدا کردم از اتوبوس که پیاده شدم به توالت ترمینال رفتم..یک نفر درب ورودی  دستشویی ترمینال پشت یک میز کهنه و روی یک صندلی زهوار در رفته نشسته بود و یک کاسه کثیف پر از اسکناس  500 تومانی هم روی میزش بود  خواستم وارد شوم که عصبانی گفت: اقا پونصدتومن میشه! منم ایستادم و در جیبهایم به دنبال پول خرد گشتم که پیدا نکردم برای همین یک اسکناس ده هزارتومانی جلویش گذاشتم و گفتم: بفرما! او هم با اوقات تلخی گفت :پول خرد بده! منم گفتم: پول خرد ندارم او  هم اسکناس را روی میز جلویم گذاشت و حرفی نزد منم که حس کردم باید برای شاشیدن التماس کنم! با عصبانیت اسکناس را توی جیبم گذاشته و از ترمینال بیرون امدم....ادرس را از جیبم در اوردم  تاکسی گرفته و به اداره مورد نظر رفتم انجا چک را که گرفتم سراغ دستشویی را گرفتم که گفتند پایین اداره است....پایین رفتم دیدم درب دستشویی بسته است یعنی در حقیقت درب ان قفل بود اتاقی طبقه پایین بود که یک نفر انجا نشسته بودکه قفسه ای پشت سرش بود که مملو از پرونده بود پیش او رفتم و از او خواستم که درب توالت را باز کند او گفت کلیدش پیش سرایدار است او را پیدا کن تا درب توالت را برایت باز کند....هر چه گشتم سرایدار را پیدا نکردم برای همین از اداره بیرون امدم.....

 واقعا داشتم اذیت می شدم و فشار ادرار مثانه ام را ازار می داد برای همین تصمیم گرفتم بروم و یک دستشویی پیدا کنم.....سراغ  یک پارک را گرفتم چون معمولا در پارک ها دستشویی هست پرسان پرسان خودم را به یک پارک رساندم و تدریجا یه بیست دقیقه ای پیاده امدم دیگر داشتم از شدت فشار دیوانه می شدم یاد کتابی افتادم که قبلا در مورد شیوه های شکنجه خوانده بودم یکی از روشهای شکنجه بسیار کارامد که اتفاقا در مورد زندانیان محترم و با موقعیت اجتماعی بالا کار برد دارد این است که با عزت و احترام به او میوه ها و نوشیدنیهای ادرار اور مثل اب هندوانه و نوشیدنی های کافئین دار می خورانند و بعد او را می برند و با وسیله ای جلو خروج ادرار را می گیرند و او را به سلولش باز می گردانند و او هم تا صبح از شدت درد داد و فریاد می کشد و نهایتا تقاضای یک پوشه کاغذ و خودکار می کند و پشت میز نشسته و دست به کار می شود و  به تمام کارهایی که در گذشته انجام داده و در ضمن به همه ان کارهایی که در اینده قصد انجام ان را داشته و همچین ان کارهایی که قصد انجامش را داشته و منصرف شده و یا احیانا فکر ان به ذهنش خطور کرده! بطور مفصل مبسوط کامل همراه با جزییات و همچنین با رسم شکل! اعتراف می کند.....این افکار حال مرا بدتر می کرد....

بالاخره با کلی پیاده روی به پارک رسیدم پارکی سوت و کور با درختانی محدود و یک دستشویی نیمه ویران در وسط ان ....با عجله وارد قسمت مردانه شدم  که وایییییی چقدر کثیف و افتضاح .... فورا از انجا خارج شدم.....

نمی دانستم چکار کنم حالم هم مرتب بدتر می شد از هر که سراغ دستشویی می گرفتم همگی ادرس ان پارک را می دادند با خودم فکر کردم این همه مغازه  و ادم توی ان خیابان است انها برای دستشویی کجا می رفتند؟....همانطور که قدم می زدم چشمم به یک ازمایشگاه افتاد خوشحال شدم همه ازمایشگاهها دستشویی داشتند یعنی در حقیقت توالت وسیله کار انها محسوب می شود! سرم را پایین انداخته و وارد ازمایشگاه شدم توالت ان روبرو ته راه رو بود با عجله به ان سمت به راه افتادم که ناگهان یک نفر صدایم زد:  ببخشید! شما ازمایش دارید؟ برگشتم پشت سرم را دیدم که یک زن کوتاه قد و سفید پوش دیدم من هم گفتم: نه! فقط می خواهم دستشویی بروم او هم گفت :شرمنده نمیشه دستشویی فقط برای بیماران ازمایشگاه است......

....حالم خیلی بد بود انقدر که حس کردم رنگم پریده و دستانم می لرزد به ذهنم رسید یک تاکسی بگیرم و به او بگوییم: تاکسی! دستشویی لطفا!....تا من را فورا به یک دستشویی برساند که چشمم به یک مسجد افتاد....مسجدی بزرگ عظیم با گل دسته هایی بلند و گنبدی زیبا حدس زدم که باید مسجدی تاریخی و مهم باشد خوشحال شدم مساجد دستشویی داشتند رفتم جلوتر روبروی ورودی مسجد که دیدم درب مسجد بسته است....از مغازه داری کنار مسجد سراغ دستشویی گرفتم که گفت دستشویی داخل مسجد است و درب مسجد هم دو ساعت دیگر و موقع نماز باز می شود و فعلا درب ان بسته است.....روبروی مسجد ایستادم و نگاهی به ان ساختمان باشکوه انداختم که متاسفانه درب ان بسته بود...هوا سرد بود و باد سردی می وزید سرم را بالا گرفتم و به اسمان نگاه کردم ابرهای سیاه اسمان را پوشانده بود اهی کشیدم و راهم را ادامه دادم ....

انقدر حالم بد بود که دیگر فرصت تاکسی گرفتن را هم نداشتم برای همین دنبال یک خرابه درختی چیزی گشتم تا خودم را هر جوری که هست خالی کنم........بسرعت داخل یک کوچه  پیچیدم خانه ها همگی قدیمی و فرسوده بودند کوچه خلوت بود ولی با این حال دنبال یک استتار بودم چون تا به حال از این کارها نکرده بودم چشمم به یک کامیون افتاد که جلوی خانه ای پارک شده بود فرصت خوبی بود فورا رفتم پشت کامیون جلوی دیوار به اطراف نگاه کردم کاملا خلوت بود در ضمن کامیون هم استتار خوبی ایجاد کرده بود خلاصه کنار درب خانه و رو به دیوار کمربند را باز کرده و زیپ را هم پایین کشیدم و اماده می شدم که ناگهان درب خانه باز شد و یک زن با چادر از خانه بیرون امد چشمش به بنده و شلوار من که پایین امده بود که افتاد ناگهان جیغ بلندی کشید منم با شنیدن صدای جیغ زن از شدت ترس می خواستم سکته کنم برای همین شلوارم را نپوشیده برداشته و فرار کردم......خیلی ترسیده بودم انقدر که بدنم می لرزید کمی ایستادم تصمیمم را گفتم دیگر هیچ چیز برایم مهم نبود البته کوچه همچنان خلوت بود البته خلوت هم نبود دیگر برایم مهم نبود رفتم پشت یک دیوار و شلوارم را پایین کشیدم....اقا مگه می امد! هر چه زور زدم سعی کردم فایده ای نداشت کلا هنگ کرده بودم ظاهرا استرس مانع خروج ادرار می شد دیگر خسته شدم می خواستم گوشه ای بشینم و گریه کنم شلوارم را بالا کشیدم و توی ان کوچه کهنه و گرفته قدم زدم دیگر تقریبا مطمئن می شدم که مشکلم فقط تجمع و فشار دیوانه وار ادرار بر مثانه ام نیست بلکه واقعا بیمار شده ام کنار خانه ای که نوسازتر از بقیه خانه ها بود روی یک سکو نشستم حس کردم تنم داغ شده و تب دارم فشار ادرار مرا به زانو دراورده بود انقدر که می خواستم فریاد بکشم...بعد از مدتی یک ماشین رسید و روبروی پارکینگ خانه توقف کرد و زنی از ان پیاده شد درب پارکینگ را باز کرد که ماشین را داخل خانه ببرد فکری به ذهنم رسید زن می خواست سوار ماشین شود که رفتم جلو و سلامی کردم زن هم نگاهی مشکوک به من کرد و ارام جواب داد به او گفتم معذرت می خوام من یک مشکلی دارم که شاید برای شما عجیب باشد من اینجا مسافرم و نتوانستم توی این شهر یک توالت گیربیاورم حالم هم خوب نیست میشه از توالت خانه شما استفاده کنم؟ زن  ظاهر مرتب و شیکی داشت و سنش هم حدودا چهل ساله می امد مدتی به من خیره شد و بعد نگاهی به اطرافش انداخت و گفت بیا داخل....ماشین را داخل حیاط خانه برد و من هم وارد خانه شدم از ماشین که پیاده شد داخل ساختمان رفت و به من اشاره کرد که همراهش بروم با شرمندگی و خجالت وارد ساختمان شدم بعد به گوشه ای اشاره کرد و گفت: در را باز کن توالت اینجاست.....در را باز کردم یک توالت تمیز و معطر که یک توالت فرنگی هم داشت  انجا بود..... اولش دوباره هنگ بودم ولی چشمانم را بستم و تمرکز کردم  بعد از مدتی ارام ارام جریان خروج ادرار شروع شد انگار خودم را پیدا کرده بودم و تدریجا حس ازادی و رهایی و ارامش در من رخنه کرد بعد از مدتی گرچه مثانه ام خالی شد  ولی باز هم حس می کردم که حال خوبی ندارم دستانم را شستم و از توالت بیرون امدم نگاهی به اطراف انداختم سقف خانه پر از گچ بری ها و نقاشی های زیبا بود که تا به حال ندیده بودم خانه مملو از عروسک و مجسمه بود عروسک های کوچک و بزرگ در فرمها و قیافه های مختلف  کنار سالن یک اتاقک شیشه ای بود مملو از کاکتوس ها در اندازه های مختلف......محو خانه بودم که صدای زن را دوباره شنیدم برگشتم و به او نگاه کردم ایندفعه روسری نداشت  لاغر اندام بود و موهایش را بافته بود و چهره ای شبیه به یک عروسک داشت و به نسبت یک زن چهل ساله جذاب می امد او گفت از ظاهرت پیداست حالت خوب نیست پیشنهاد می کنم یک قرص بخوری و اگر بتوانی به یک هتل و مسافرخانه بروی و کمی بخوابی اگر هم خواستی یک اتاق اینجا هست که می توانی کمی استراحت کنی و بعد بروی من گفتم مزاحم نمی شوم او گفت مشکلی پیش نمیاد من بخاطر شغلی که دارم می توانم بیماری ادمها را از چهره شان تشخیص دهم و تو رنگت پریده و اصلا حالت خوب نیست مخصوصا اینکه کسی را هم در این شهر نداری من هم گفتم من امروز باید برگردم فقط اگر لطف کنید همان قرص را با یک لیوان اب به من بدهید تا رفع زحمت کنم.....قرص را خوردم و از خانه خارج شدم سرم گیج می رفت و اصلا حالم خوب نبود در همان حال به یک تاکسی اشاره کردم و گفتم: تاکسی دربست ترمینال!........

نظرات 8 + ارسال نظر
سمانه چهارشنبه 16 فروردین 1396 ساعت 11:22

برعکس بقیه نظرها ،اصلا خنده دار نبود .عین حقیقت .سختگیری های بی جا که باعث میشه یک انسان اینطور زجر بکشه .در حالیکه نیکی به مردم و برداشتن باری از دوششون جز بهترین کارها در نزد خداست و ثواب زیادی هم داره

توی این داستان می خواستم بگم انسان علی رغم ان همه ادعا چقدر ضعیف و آسیب پذیره....

رضوانه سه‌شنبه 15 فروردین 1396 ساعت 17:28

سلام
واقعا دلم تنگ شده بود به داستان های خنده دارتون همیشه قلمتون تحسین برانگیز و دوستش دارم
ببخشید میدونم اون ماجرا براتون سخت بود ولی من خیلی خندیدم

درود به شما
البته این فقط یه داستان بود...
ممنون از لطفت

RaMiN دوشنبه 14 فروردین 1396 ساعت 13:44

درود بر مدیر عزیز ما

بهمراه شادباش سال نو

این مشکل کل مملکت است. هرجا که بروی همین است . اواخر هم که از روی دست کشور همسایه نابرادر ترکیه الگوگرفته اند و دستشوئی ها را پولی کرده اند . البته فقط پول میگیرند ولی تفاوت از کجا تا کجاست . چند سال پیش در یکی از رستورانهای بین راهی در ترکیه با یکی از دوستان که مهندس عمران هستند همین بحث بود . ایشان میگفت خودم تعداد دستشوئیهای این رستوران بین راهی را شمردم که 42 چشمه بود . ایشان خودشان در کار ساخت سازه های عمرانی و .... هستند . ادعا داشتند که این تعداد دستشوئی در ایران بهیچ وجه قابل قبول هیچ کارفرمائی نخواهد بود . البته از تمیزی دستشوئیها که واقعا" برق میزدندد . در پمپ بنزینهای جاده های ترکیه نیز وضع همینطور بود . جالب بود تا آن زمان واحد شمارش دستشوئی را نمیدانستم . لااقل یک چیزی یاد گرفتم !!!

درود به اقا رامین گل رفیق قدیمی
به نکته جالبی اشاره کردی....
یادم هست مقاله ای خواندم در مورد موانع گسترش صنعت توریسم در ایران که یکی از موانع و مشکلات کمبود و نابسامانی توالت های عمومی بود!

سوسن همون سوگل سردرگم سابق شنبه 12 فروردین 1396 ساعت 20:54

7خیلی خیلی داستان زیبایی بودمدیر
من کاملادرک کردم یکی ازمشکلات من توسفردستشوئیه

درود به سوسن بانو
احوال شما؟

مرمری جمعه 11 فروردین 1396 ساعت 02:07

داش مهرداد عزیز میدونم خیلی شکنجه ودرد کشیدی ولیمن خیلی خندیدم، همسر من اگه همچین حالتی داشته باشه تو راه باشیم وتوالت نباشه حتما ی جای خلوت پیدا میکنه وی ظرف آب از نوع واتا پشت ماشین میشه که اون دستش بدو میره کارشو انجام میده، یاد ی خاطره هم افتادم تو اتوبوس بودیم ی آقایی از راننده خواست وسط راه نگه داره ومعلوم بود خیلی فشار بهش اومده ، راننده هم بعد کلی چونه زدن که الان جایی میرسیم وخودتو نگه دار، بالاخره ی جای تاریک نگه داشت وهواسرد مرده بدو رفت کمی اومدنش طول کشید دیدیم کتش وشلوارش پاره وگلی شده وموهاش درهم برهم شده وصورتش قرمز ، بیچاره مرتب وشیک رفته بود داغون برگشته بود ، نگو که چن تا سگ بهش حمله کرده بودن ، نمیدونم بیچاره کارشو کرده بود یا نصفه گذاشته بود ، ولی من تا شهرمون خودمو از خنده نمیتونستم نگه دارم بیچاره


خاطره جالبی بود واقعا ترسناکه در حین قضای حاجت یه سگ یه ادم حمله کنه
البته این مطلبی که خواندید صرفا یه داستان بود و نه خاطره....

مانیا چهارشنبه 9 فروردین 1396 ساعت 23:00

سلام
جالب بود و تامل برانگیز! اما واقعاً همه جا این مشکل رو دارن آدم ها؟ واقعاً باید یه فکر اساسی بشه
یه بار برای من همین مشکل پیش امد بالاخره با هزار خجالت در یه خونه ای رو زدیم و از شانس خانم آیفون رو جواب داد! مشکل رو گفتم، اصرار کرد بیاید داخل خونه؛البته حیاطم دستشویی داشت! من ترجیح دادم همون حیاط رو استفاده کنم، ک خب انگار واقعاً استفاده نمیکردن! و کلاً شیر آب قبلش ک امتحان کردم باز نمیشد!! هیچی با هزار تشکر بیخود امدم بیرون! البته با دوستم بودم، مجبور در یه خونه دیگه رو زدیم ک خب خداروشکر این یکی درست بود دستشویی و در فاصله ای ک من داخل دستشویی بودم خانم از دوستم اطلاعات میگرفت و خب خیلی تابلو بطریقی داشت خواستگاری میکرد! امدیم بیرون و تا جایی ک میامدیم ب این نوع خواستگاری و نحوی آشنایی میخندیدیم!!
اینم از ماجرای من و دستشویی
فک میکنم هر کسی حداقل یه بار همچین تجربه ای داشته
ببخشید ک طولانی شد

درود به مانیا خانم
شاید تجریه شما راه خوبی برای گشایش بخت باشه
ولی به دور از شوخی تجربه شما هم جالب بود و کلا توالت رفتن خارج از خانه توی این مملکت مثل خیلی کارهای دیگه گاهی مصیبته

R چهارشنبه 9 فروردین 1396 ساعت 19:47

من با دستشویی فرنگی مشکل دارم! پارسال دو هفته اروپا بودم! از لحاظ دستشویی از بدترین روزهای عمرم بود

والا منم چند جا رفته ام و این مشکل را داشته ام

محمدرضا چهارشنبه 9 فروردین 1396 ساعت 06:56

اقا مهرداد عزیز سلام
از اونجایی که سفر زیاد میرم، به شدت با این قضیه ی دستشویی داشتن در مکان های نااشنا و نامتعارف و شرایط سخت برخورد کردم.
ولی به یه نتیجه ی کلی رسیدم هیج کجا دستشویی خونه خود ادم نمیشه.

درود به محمدرضای عزیز
کلا این داستان برای همه ما یک داستان اشناست

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.