داستانهای یک فروشگاه
داستانهای یک فروشگاه

داستانهای یک فروشگاه

شب مهتابی....

 

 

شب است ماه در اسمان می درخشد سکوت همه جا را فرا گرفته عطر شمع های معطر همه کاخ را پر کرده و زن را دیوانه تر از رویاهایش کرده.....ایا شنیده اید کسی فقط از راه رویاهایش عاشق شود؟ از راه تصوراتش؟ کسی را ندیده؟ لمس نکرده؟ درک نکرده؟ اصلا نشناسد؟ فقط از راه شنیده ها و پروردن ان شنیده ها در رویاهایش هم اغوش شدن با او فقط در تصوراتش این چنین عاشق کسی شود؟.....ان زن اینگونه بود...نور مهتاب و نسیم خنک زن را دیوانه تر کرد چون به او خبر رسید ان مردی که سالها در رویاهایش در تصوراتش بوده امروز مهمان قصر است....خودش را بیاراست و با ندیمه اش اندرونی را ترک کرد و ارام و پنهانی خودش را به اقامتگاه مرد رسانید ندیمه درب اتاق خواب مرد را باز کرد مرد از خواب پرید فریاد کشید کیستی؟ و دست به شمشیرش برد که ندیمه کنار رفت و زن را دید....زنی مثل ماه تابان از پشت ندیمه هویدا شد مرد تاکنون زنی  اینگونه زیبا ندیده بود.....

مرد از اینکه یک زن مخفیانه وارد اتاقش شده براشفته است به زن می گوید: تو کیستی؟ چه می خواهی ؟ زن می گوید: من به غیر از "تو" از تو هیچ نمی خواهم مرد می خواهد او را با خشونت از اتاق بیرون کند که زن کنار مرد می نشیند و به او می گوید:به من نگاه کن! چرا مرا رد می کنی؟ ایا تا به حال زنی زیباتر از من دیده ای؟ ایا مرا نمی شناسی؟ ایا نمی دانی من به غیر از زیبایی از خردمندی و هوش و ذکاوت هم بهره دارم؟ .....مرد نگاهی به زن می اندازد و او هم مبهوت زیبایی  زن می شود...مرد به او می گوید اگر مرا می خواهی باید بدانی که من بیش از یک شب با تو نخواهم بود و من می روم انچنان که دیگر مرا نمی بینی  زن می گوید من حاضرم جانم را بدهم تا اینکه لحظه ای با تو باشم....فردا مرد زن را به عقد خویش در می اورد.....

شب هنگام است و زن بی قرار منتظر اولین و اخرین شبی است که زندگی می کند شبی که ان را با همه عمرش معاوضه کرده ماه قرص و کامل در اسمان است پنجره  رو به اسمان گشوده است و زن در حجله گاه به ماه چشم دوخته درب اتاق باز می شود و مرد وارد می شود زن سر برمی گرداند و مرد را می بیند و دوباره سر بر می گرداند و به ماه چشم می دوزد  اهی می کشد و می گوید: خدایا! امشب را با همه عمرم معاوضه کرده ام پس این شب را هیچ وقت صبح نکن....

ان شب صبح می شود خیلی زود خیلی خیلی زود.... همه عمر ادمی چنین است خواستنی هایش بسیار زود گذر و اسیر چنگال قدرتمند رنج تکرار و روزمرگی.....صبح بعد از طلوع افتاب مرد عزم سفر می کند و زن با چشمانی اشکبار به مرد و غبار سم های اسب او که به تاخت دور می شود خیره می ماند او نمی داند این پایان ماجرا نخواهد بود او از اینده سیاهی که در انتظار اوست بی خبر است و نمی داند ان عشق اتشین در ان شب مهتابی چه سرنوشت شومی برایش رقم خواهد زد...

نظرات 5 + ارسال نظر
مرمری چهارشنبه 11 اسفند 1395 ساعت 00:58

عاااالی بود.......

ممنون مرمری خانم

ایریس یکشنبه 8 اسفند 1395 ساعت 18:28

"بدان که تو را ندیده عاشقت گشته ام و عقلم را فدای عشقم کردم "
بسیار زیبا
اسطوره زن منحصر بفردی رو انتخاب کردین
افرین بر شما

ممنون از لطفت....

سوسن همون سوگل سردرگم سابق یکشنبه 8 اسفند 1395 ساعت 18:05

فکرکنم داستان تهمینه همسررستم باشه

احوال شما!؟
دقیقا!

آسو یکشنبه 8 اسفند 1395 ساعت 08:22

...........................................................................................................................؟؟؟؟؟؟/

بیوتکنولوژیست یکشنبه 8 اسفند 1395 ساعت 01:08

تهمینه ؟؟؟

درود به اقای دکتر
دقیقا!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.