داستانهای یک فروشگاه
داستانهای یک فروشگاه

داستانهای یک فروشگاه

سفر.....شب....تاکسی....

 

 

هفته قبل به یک مسافرت کوتاه دو روزه رفتم برایم مسافرت عجیبی بود که از ان می گذرم راه خسته کننده بود چون من کلا ادم اتوبوس نیستم اصلا نمی تونم روی صندلی بخوابم هوای بیرون سرد و هوای داخل اتوبوس هم بشدت گرم انقدر که حال ادم بد می شد....فیلم فروشنده را برای چندمین بار توی اتوبوس دیدم راستش داستانش برای من مشکل دارد البته بنده کوچکتر از انی هستم که بخواهم فیلم فیلمساز بزرگی مثل فرهادی را نقد کنم ولی در فیلم های فرهادی فقط دیالوگ ها و بازی ها برایم جذابند یعنی او می داند چگونه از بازیگران بازی بگیرد و دیالوگ ها واقعا معرکه اند ولی روند داستان برای من کمی جای ابهام دارد که از ان می گذرم.....

ساعت 4 صبح بود که به ترمینال رسیدم از پله های اتوبوس که پیاده شدم راننده ها بر سر اینکه بنده را سوار کنند دعوایشان شد! و بالاخره یک نفرشان من را سوار ماشین قراضه اش کرد و راه افتادیم.....من بندرت سوار تاکسی می شوم اتوبوس که سالهاست سوار نشده ام یعنی از وقتی که اتوبوس ها کارتی شده و بلیط جمع شده سوار اتوبوس نشده ام! وقتی سوار تاکسی می شوم اگر حوصله داشته باشم به حرف های راننده ها گوش می دهم شب بود شهر خلوت و سرد و خیابان ها ساکت و ارام ...من وقتی نزدیکهای صبح از مسافرت می ایم و سوار تاکسی می شوم راننده ها یک حس خاصی دارند خواب الود و مست.....برای همین حرفهایشان بیشتر به دل ادم می نشیند شاید دلیلش این باشد که خود ادم هم خواب الود و خسته است و اینجوری حس می کند.....راننده یک پیرمرد تقریبا شصت ساله بود با محاسنی بلند که همه جای ماشینش صدا می داد...

او تعریف می کرد....  هفته گذشته یک دختر جوان را سوار کردم از او پرسیدم کجا می روی که جواب داد فعلا برو تا بهت بگم منم همین کار را کردم بعد از مدتی از او پرسیدم پس اخرش کجا می خوای بری که او هم گفت حاجی می تونی امشب منو ببری پیش خودت!....منم دفعه اول نبود که یک چنین چیزی را از یک دخترو یا زن  می شنوم معمولا تاکسی ها از این تجربه ها دارند منم همانوقت گفتم خدایا کمکم کن......بهش گفتم مگه جایی نداری بری من اگه تو رو به خونم ببرم زنم از خونه بیرونم میکنه اون هم گفت پس منو ببر پیش یکی ازاشناها و یا دوستات......خلاصه ارام ارام از زیر زبانش کشیدم که او شمالی است و از خانه فرار کرده....دو ساعت توی شهر گشتم و با او صحبت کردم و سعی کردم  قانعش کنم که به خانه اش برگردد که او هم گفت من نمی تونم برگردم چون اگه برگردم پدرم و برادرهام منو می کشند منم بهش گفتم تو شمارتو بده من صحبت می کنم اگه دیدم که دری وری می گند و می خواهند اذیتت کنند من دختر ندارم فقط سه تا پسر دارم که هر سه تای انها را زن داده ام و کسی را در خانه ندارم همیشه دلم می خواست یه دختر داشته باشم تو رو می برم خونمون با زنم هم صحبت می کنم میشی دخترم برات جهیزیه می گیرم خودم شوهرت می دم به هرکی دلت خواست .....خلاصه شمارشو داد و من به خانواده اش زنگ زدم و دیدم خونشون عاشورا است وقتی مادرش فهمید دخترش اینجاست غش کرد.....با خانواده اش عهد کردم و از اون ها قسم گرفتم که کاری به کارش نداشته باشند بعد هم اونو بردم پاسگاه اونها هم بلافاصله یک بلیط برایش گرفتند و با یک سرباز نگهبان او را به شمال برگرداندند......از تاکسی که پیاده شدم پرسیدم کرایه چند که او گفت 10 تومن.....یادم امد که چند ساعت قبل یک فنجان قهوه توی یک کافی شاپ خوردم 12 تومن یعنی او برای رساندن من یک دعوا با همکارانش کرد کلی رانندگی کرد یک داستان زیبا برایم تعریف کرد و پولی کمتر از یک فنجان قهوه از من گرفت.....

پی نوشت:یکی از خانم های همکار به من می گفت تو باید مشاور میشدی! چون وقتی ادم باهات حرف می زنه غصه هاش یادش میره.....ولی نمی دونست که ما هم گاهی حالمون خوب نیست ....راستش چند روزیه خیلی سرو حال نیستم برای همین به استخر رفتم....جکوزی استخر فوق العاده داغ بود یعنی دمایش غیر عادی بودانقدر که کسی جرات نداشت وارد جکوزی شود شاید در حالت عادی منم نمی رفتم ولی یه کم احتیاج به درد داشتم ....رفتم توی جکوزی و پوستم سوخت ولی حس کردم دردش بهم ارامش میده بعد هم از جکوزی مستقیم رفتم زیر دوش اب سرد که اون هم درد شوک اوری داشت ولی باز هم ارامش داشت ....عجیبه که گاهی توی درد هم ارامش هست....

نظرات 13 + ارسال نظر
حبابها پنج‌شنبه 7 بهمن 1395 ساعت 22:02

ای کاش میپرسیدید اون دختر خانم چرا از خونه فرار کرده بود

والا من خواب بودم فقط شنونده بودم

دختری با اسانس احساس چهارشنبه 6 بهمن 1395 ساعت 17:03

چه حس خوبیه که هنوز انسان پیدا میشه اون آدم میتونست ساده رد شه ولی این کار رو نکرد
حال خوب و بد جزئی از زندگی امیدوارم بازم حال خوبتون برگرده

هنوز توی این سیاهی ها خوبی هم دیده میشه.....
ممنون از لطفت....

مدادرنگى چهارشنبه 6 بهمن 1395 ساعت 01:09

ما دخترا وقتى دلمون میگیره،آرایش میکنیم و یه لباس قشنگ میپوشیم وموزیک شاد میذاریم و جلوى آینه میرقصیم.طفلک شما پسرا حتى اگه دلتون بتّرکه هم هیچکدوم از این اطوارا رو تو چنته ندارین

بالاخره غم و شادی هر دو جزیی از زندگیه هر دو می گذره و تموم میشه. ...

مانیا سه‌شنبه 5 بهمن 1395 ساعت 23:17

سلام
خدارو شکر هنوز پس آدم هم زندگی میکنه در دور و اطارفمون
همون حرف عطیه خانم بنظرم اتفاق افتاده
میتونید ب اون کلیپ ک با لهجه اصفهانی صحبت میکردن هم فک کنید! مخصوصاً اخرش
حداقل بخندید مگه حالتون خوب شد ان شالله

درود به مانیا خانم......
والا من زیاد اهل دیدن کلیپ نیستم
شاید به قول عطیه پریود مغزی باشم ولی اروم اروم داره دورش تموم میشه
ممنون از لطفت....

عطیه سه‌شنبه 5 بهمن 1395 ساعت 15:24

همین حال شما دیگه.
من از شما میپرسم، بجز یک پریود مغزی، چه کسی میتونه بره تو آب داغ داغ ک بسوزه

پس از نشونه های پریود مغزی رفتن تو جکوزی داغه...

عطیه سه‌شنبه 5 بهمن 1395 ساعت 13:44

باورت میشه آقا مهرداد وقتی چند روز اومدم و دیدم ننوشتی، ب خودم گفتم باور کن پریود مغزی شده؟
همچین آدمی ام من.
از ته دل آرزو میکنم زودتر حالت خوب بشه؛ هر چند من فکر میکنم فوت مادر بزرگ و اتفاقات ناگواری ک اطرافمون در جریانن، حالتو بدتر کرده و زمان لازمه برای خوب شدن

درود به عطیه خانم
پریود مغزی چجوریه یعنی!؟

سمیرا سه‌شنبه 5 بهمن 1395 ساعت 11:17

ان شاءالله آدمای خوب زندگی و دنیامون بیشتر و بیشتر بشن، الهی آمین. ممنون بابت پست خیییییلی قشنگتون آقا مهرداد گل

ممنون سمیرا خانم

سارا سه‌شنبه 5 بهمن 1395 ساعت 10:29

کاش یه روزی برسه آرامش به زندگی همه مون برگرده

ایریس سه‌شنبه 5 بهمن 1395 ساعت 00:08

اقا زنده شدن زاینده رودتون مبارک

بعله.....ای کاش این چند روز هم نبود چون حسرت خشکی بعدش خیلی درد داره....
ممنون از لطفت....

مرمری دوشنبه 4 بهمن 1395 ساعت 21:10

داداش گلم خدا نکنه سر حال نباشی ، اتفاقا پسر کوچیکه هم چن وقتی کسل وبی حوصله بود،فک کردم چن وقتی شاید بخاط کسالت همسرم هم بیمارستان هم کار همسر هم کار خودش همه چی خورده بود بهم، به همه امور هم میرسید ، شاید خسته شده ، بهش پیشنهاد ی سفر با دوستاشو دادم تا شاید یکم از این بی حوصلگی در بیاد،جوانهای کشورمون اکثرا سرحال نیستن ،،،،،،، خداوند حافظتون باشه

ممنون مرمری خانم

یک نفر دوشنبه 4 بهمن 1395 ساعت 15:37

سلام و عرض ادب
احساس سوختن به تماشا نمی شود
آتش بگیر تا که ببینی چه می کشم ...
غمتان فانی و دلخوشی هایتان باقی باد
که طالب شادمانی و برقراریتان هستم.
با احترام

درود به دوست عزیز
فقط بگم پیام پر مهر و زیبای شما رسید ممنون از متن فاخر و ارزشمند آن. ......

آسو دوشنبه 4 بهمن 1395 ساعت 14:19

توی درد هم آرامش هست................قبول دارم

درسته. ....

سوسن همون سوگل سردرگم سابق دوشنبه 4 بهمن 1395 ساعت 14:07

امیدوارم که بزودی سرحال بشی وخداچقدراون دخترجوان ودوست داشته واون راننده اندازه یک عمرنمازشب خوندن وشایدم خیلی بیشترثواب کرده

ثواب یه طرف......انسانیت طرف دیگه که با هیچ ثوابی قابل قیاس نیست. ....

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.