داستانهای یک فروشگاه
داستانهای یک فروشگاه

داستانهای یک فروشگاه

راننده تاکسی....

 

 

ما اینجا "خنزر" هم می فروشیم البته به طور محدود اسباب بازی جوراب دستکش جاکلیدی حتی سنگ پا و سفید اب !...من باورم نمی شد این دوقلم اخر را بخرند ولی از اتفاق هر وقت سنگ پا و سفید اپ و لیف های زبر قدیم و پشتمال می اوریم فوری فروش می رود  این خرده ریزها استفاده خوبی هم دارد ولی از بس فروشگاهها این اجناس را گران می فروشند باز هم قیمت های ما پایین تر است برای همین مردم می خرند بسیاری از این اجناس را تلفنی سفارش می دهیم و یک راننده تاکسی هست که انها را از بازار و از مغازه های مختلف جمع می کند و بار تاکسی کرده و می اورد او پیرمردی شصت و چند ساله است که قد کوتاه و چهره ای شکسته دارد ساده و زحمت کش است کارش هم سخت است یعنی مثلا باری که سفارش می دهیم ممکن است از پنج شش جا باشد او بارها را جمع کرده بار تاکسی اش می کند و می اورد هر وقت که می اید کرایه اش را می گیرد و چند دقیقه کنار ما می نشیند که خستگیش در برود یک چایی هم می خورد و البته کمی هم حرف می زند و گاها درد دلی هم می کند می رود.....

او بعد از بازنشستگی راننده تاکسی شده و پاتوق او هم معمولا در بازار است بازاریها برایش بار جور می کند و او هم می برد خودش می گوید این کار با همه سختی هایش باز هم از مسافرکشی بهتر است اینکه هر روز با صد نفر سروکله بزنی جلوی پای مردم بوق بزنی اشاره کنی برای 500 تومان بحث کنی....

خودش می گوید هفت بچه بزرگ دارد سه پسر و چهار دختر که از همه این هفت بچه فقط یکی از دخترها شوهر کرده و رفته اند یکی از دخترهای دیگه هم ازدواج گرده و طلاق گرفته و برگشته و الان شش بچه بزرگ در خانه دارد که سن اکثرشان بیشتر از 30 سال است وقتی از مشکلاتش می گوید با خودم می گویم خدا صبرش بدهد! از پسر بزرگش می گوید که 40 سالش است که بیشتر از همه از دست او شاکی است  "بورسی" است و توی یک بنگاه ماشین خرید و فروش می کند و ازدواج هم نمی کند!  و ظاهرا اهل خوشگذرانی و عشق و حال است یکبار تعریف می کرد همه خانواده  به مشهد رفته بودند طبقه پایین خانه خالی بود فقط من و او در خانه بودیم برای همین به من گفت که  می خواهم برای خودم جشن تولد بگیرم از نظر شما اشکالی نداره!؟ ما هم گفتیم نخیر!...بعد از ظهر از سرکار امدم دیدم ماشین های اخرین سیستم روبروی خانه پارک شده و طبقه پایین شلوغ است وارد خانه شدم می خواستم طبقه بالا بروم که یکی از دوستانش را که می شناختم مرا دید  و با اصرار مرا با خودش پایین برد ولی ظاهرا خود پسرم از اینکه من امده بودم خیلی معذب شد ..یواش یواش خانه شلوغ شد و پسرها همراه با دوست دخترهایشان از راه  رسیدند  می زدند و می رقصیدند بعد هم یه بطری هایی اوردند و شروع به خوردن کردند!  بعد یکی از دخترها هم جلوی من شروع به رقصیدن کرد که دیدم یک لباس نازک توری پوشیده و......! من هم نمی خواستم ابرویش را ببرم خداحافظی کرده و بالا امدم اخر شب که جشن تولد تمام شد و بالا امد از بس عصبانی بودم انقدر دادو فریاد زدم و انقدر به خودم فحش دادم که یک عمر کار کردم زحمت کشیدم کارگری کردم و ثمره عمرم این حرامزاده شد! انقدر حرص خوردم که قلبم گرفت  مرا به بیمارستان برد و بعد هم که خواهرها و مادرش از مشهد امدند یکماه قهر کرد و رفت و دوباره برگشت حالا به یکی از خواهرهاش گفته با زنی که وضعش خوب است و ده سال از خودش بزرگتر است اشنا شده و جمعه ها با هم اسب سواری می روند!....دخترها بزرگ شده اند و دختر هم وقتی سنش بالا رفت دیگر حرف گوش نمی کند و نمی شود به او گفت چرا دیر امدی چرا زود امدی من هم دیگه پیر شده ام و نمی توانم انها را جمع و جور کنم ....

....یکی از دخترهایم را عقد کردم انها خودشان با هم اشنا شدند دامادم "دی جی"  است  توی عروسی ها برنامه اجرا می کند موهایش را دم اسبی می بندد ابروهایش را  بر می دارد و لباس های عجیب و غریب می پوشد موقع خواستگاری به دخترم گفتم این پسره به دردت نمیخوره نه ظاهرش مثل ادم حسابیهاست نه شغلش که بهم گفت شما قدیمی فکر می کنید و نمی فهمید!....کلی هزینه کردیم و عقد کردند چند هفته بعد یک  روز  توی خانه نشسته بودم که دیدم پسره زنگ زد او هم گوشی را برداشت و بعد از مدتی چهره اش برافروخته شد و دیدم ارام و یواش بدون اینکه بخواهد من صدایش را بشنوم دارد از پشت تلفن به او بد و بیراه می گوید و از پشت تلفن دعوا می کنند....منم به روی خودم نیاوردم خودش چیزی نمیگه مادرش هم نمیزاره من چیزی بفهمم  ولی می بینم که دختره داره اب میشه صداش هم در نمیاد بهش گفتم این پسره به دردت نمی خوره ولی گوش نکرد

وقتی کسی به خانه ما می اید از قابلمه های برنج و خورشت روی گاز فکر می کند ما مهمان داریم ! هشت نفر ادم بزرگ صبحانه می خواهند ناهار می خواهند شام می خواهند هر کدامشان یک سلیقه ای دارند توی خانه دعوایشان می شود زنم هم دیگر خسته شده ارتروز گرفته و حریف کارهای خانه نمی شود من بیست سالم بود که از سربازی امده بودم رفتم پیش اقای خدابیامرزم اقام پولکی ساز بود بهش گفتم میخوام بیام توی مغازت کار کنم که او هم با بد اخلاقی گفت ما شاگرد نمی خوایم ! چند بار اصرار کردم او هم یک تکه سنگ داشت که بعنوان وزنه برای وزن کردن بسته ای پولکی استفاده می کرد ان تکه سنگ را پرت کرد به طرف من و خورد به سرم و سرم شکست و خون جاری شد من هم از همان موقع رفتم دنبال زندگیم ان موقع ها کار فراوان بود زندگی هم ارزان  خانه گرفتم و به ننه ام گفتم زن می خوام ننه ام هم دختر همسایه را برایم گفت و رفتم دنبال زندگیم بیست و دوسالم بود که زن گرفتم و دست از سر پدر و مادرم برداشتم حالا من با این سن و سال این همه بچه را باید اداره کنم هیچ کدامشان هم نمی روند! به پسر بزرگم میگم من قد تو بودن هفتا بچه داشتم ولی تو هنوز زن نداری اون هم میگه من زن نمی گیرم چون دخترا خوب نیستند! منم بهش گفتم حالا تو خودت خیلی ادم حسابی هستی!؟ خاک بر سر اون خونواده ای که دخترشو بده به تو!.....

پیرمرد باصفا و ساده ایست هر وقت می اید دردودل می کند و خودش را خالی می کند ولی از بس دوست داشتنی است ما هم از شنیدن حرف هایش گرچه کمی دلگیر می شویم ولی حالمان بهتر می شود....

 

 

نظرات 21 + ارسال نظر
سمانه دوشنبه 29 آذر 1395 ساعت 14:56 http://sdra.persianblog.ir

ای بابا چقدر دلم سوخت.بنده خدا گیر چه ادمایی افتاده.

زندگی بدون سفید اب و سنگ پااااا اصلا زندگی نیست که

بالاخره سرو کله شما پیدا شد
نمی دونم چرا یهو غیبت میزنه....

الهام یکشنبه 28 آذر 1395 ساعت 09:12

بحث متاهل شدن بچه هاموضوع مهمیه و دغدغه خانواده ها.ولی بعد ازدواج تازه جمعیت بجای کم شدن زیادتر هم میشه.هم دختر و هم پسر تازه نیازهاشون به خانوادشون بیشتر میشه.مشکل مالی هم که دیگه برای همه زوج های جوون هست.پس با ازدواج فقط یه مرحله از آسودگی پدر و مادر طی میشه و دغدغه های جدیدشون در راهه.

دقیقا....
متاسفانه بچه ها هر چه بزرگتر میشوند دردسرهاشون هم بیشتر میشه این هم به این خاطره که استقلال اقتصادی برای جوانان بسختی شکل میگیره

سوسن همون سوگل سردرگم سابق جمعه 26 آذر 1395 ساعت 15:06

چقدرناراحت کننده وسخت الان ازین خانواده هازیادهستن منم یکی ازدوستانم 5برادروخواهربالای30سال هستندکه هیچکدوم ازدواج نکردن خداآخرعاقبت بچه های ماروختم بخیرکنه

درود به سوسن بانو
متاسفانه ریتم عادی زندگی مردم بهم خورده الگوی سنتی خانواده رو به نابودی است و الگوی مدرن هم تحمل نمیشه برای همین فعلا همه بلاتکلیفند! بیکاری و مشکلات اقتصادی هم مزید بر علت شده....

دختری با اسانس احساس پنج‌شنبه 25 آذر 1395 ساعت 01:23

سلام
ای بابا هم اون پیر مرد بیچاره حق داره هم اون جوونا یه جورایی نمیشه مشکل رو به گردن کسی انداخت اون جوون که 40 سال پیش به دنیا اومده زمانی که خواسته جوونی کنه و بریزه و بپاشه نبوده یا نمیشده الان که وقت ازدواجشه تازه شرایط خوشگذرونی براش فراهم شده و الانم که همه فرار میکنن از مسئولیت پذیری و بدتر از اینم میشه زمانی بود که توی فامیل ما توی یه ماه دو تا عروسی بود و چند تا نامزدی و عقد الان حدود 1/5 که هیچ عروسی نیست نه اینکه دختر پسر نداشته باشیم ها نه همه ترس از ازدواج و زندگی مشترک دارن اونایی هم که ازدواج کردن هر کدوم به یه دلیلی برگشتن بیشتر باعث ترس اطرافیان شدن

درود به شما
به نکته خوبی اشاره کردید بعضی ادمها در مقطعی از سنشون به این نتیجه می رسند که جوانی نکرده اند ولی وقتی میخوان جبران کنند که شاید کمی دیر شده باشه....

خواننده چهارشنبه 24 آذر 1395 ساعت 14:59

رمز کار همون سنگ ترازوست.
مگه آدم احمقه که جایی که ترو خشکش می کنند و راحته رو ول کنه بره دنبال کار و مستقل شدن؟؟؟
در ابعاد کوچک در خانه این بنده خدا در ابعاد بزرگ در کل مملکت و فروش نفت و منابع طبیعی.

دقیقا!
احتمالا راه حل مطلوب همینه!

jigul سه‌شنبه 23 آذر 1395 ساعت 15:29

بنده خدا چه گیری افتاده....خدا صبرش بده
من اگه جای اون پیرمرده بودم پسر بزرگ رو بیرون میکردم هر غلطی خواست بکنه پول که داره چرا مثلا مامانش جورابشو بشوره همون دوست دختراش کاراشو بکنن.
ازدواج سخت تر شده مخصوصا تو شهرای بزرگ
ولی برام جالب بود بدترین پسر دنبال بهترین دختره ،با دوست دختراشون ازدواج نمیکنن

بهروز سه‌شنبه 23 آذر 1395 ساعت 14:31

سلام . میخواستم به مدادرنگی بگم هر پدر و مادری ببینه بچه اش ازدواج نمیکنه - حالا به هر دلیلی - غصه میخوره . انگار فرزندش یک مرحله از رشد و بالندگی رو طی نکرده
راستی مهرداد خان این قسمت لینک نظر برای جواب دادن خوانندگان به نظرات همدیگه کار نمیکنه

درود به بهروز خان....
این عیب بلاگ اسکای هست و شما هر حرفی با دوستان دارید به همین روش استفاده کنید تا ما هم بهره ببریم.....

زری سه‌شنبه 23 آذر 1395 ساعت 13:21

آقا مهرداد برداشت من از پستتون این بود که این بچه ها بیشتر از معضل بیکاری، بی برنامه بار اومدن و مسوولیت پذیر نیستن. درسته بیکاری هست اما من فکر میکنم کار با بیمه و... سخته پیدا کردنش و اما ملت هم ماشاالله پرادعا هستن و بی مهارت. من خودم الان چندتا کار سراغ دارم اما آدمی نیست که از پسش بر بیاد، از پرستاری از بچه گزفته تا ترجمه و بازاریابی و ویراستاری. اما خدایی جوونهای ما بجز ادعا هیچی بارشون نیست، مهارت هیچ کاری را ندارند. و خانواده ها همه چیز را انداختن گردن بیکاری و دولت. ببینید من قبول دارم بیکاری هست و حداقل دستمزدها به زور کفاف زندگی را میده اما شما از بچه های این آقا بخواهید رزومه شون را پر کنن، بجز نهایتا یه برگه ی مدرک دانشگاهی چی ذارن؟ همه ما به ضعغهای آموزشی آگاهیم اما باور کنید تو همین جامعه و مدارس آدمهای باعرضه با مهارتهای بالا تربیت شده اند. چرا این آقا باید نگران خورد و خوراک هشت نفر باشه؟ چرا نباید بتونن بچه هاش بخشی از هزینه ها را کاور کنند؟ اینها از بی مسوولیتی اشان هست.
یک ماه پیش دوشب بیمارستان بستری بوذم، تخت کناری ام دختری بود که برا یک و نیم پول، یکماه داروی هورمونی زده بود تا تخمک بفروشه و بعد به مشکل خورده بود و چهارروز بود بستری بود و عمل شده بود. به مامانش آروم میگم دخترتون را تشویق کنید دنبال کار باشه، الان برای پنج روز هفته نگهداری بچه، ماهی هفتصد میدن. ناهار و میوه و استراحت هم که داره. مامانش میگه این حوصله ی نگه داشتن بچه را نداره! با خودم گفتم به درک بره تخمک بفروشه، والله دختره ی بیست و پنج ساله! خب حالا این مادر و دختر فردا میگن کار نیست....

ببینید من خودم در همین وبلاگ پستی نوشتم تحت عنوان کار نیست و همین مطالبی که اشاره کردید و یادآور شدم در ضمن قبول دارم که مشکل اصلی جوانان مسئولیت پذیر نبودن انهاست ولی من خودم که در بطن کسب و کار هستم معتقدم اوضاع خرابتر از انچیزیست که توصیف کردید بیکاری بیداد میکنه حتی برای کسانی که تحصیلکرده هستند و وقتی هم کاری پیدا میشه با درامدش نمیشه یک خونواده را اداره کرد شاید فقط کفاف اجاره خانه را بدهد شاید کار و پول برای ادمهای باهوش و با پشتکار و متبحر باشه ولی در یک جامعه باید همه بتونند یک زندگی حداقلی داشته باشند حتی اگر باهوش نباشند و از مهارتی هم بهره نبرده باشند...
پس نتیجه می گیرم که با 50% نظر شما موافقم!

آرزو سه‌شنبه 23 آذر 1395 ساعت 10:33

همسر من هم راننده تاکسیه. مطلب سخت ترین شغل رو خوندن وحالا روزی یک بار به شوخی و جدی میگن که قدر منو بدونین.

واقعا قدرشونو بدونید

مریم املی سه‌شنبه 23 آذر 1395 ساعت 09:14

سلام آقا مهرداد خوبی دلم گرفت بیچاره پیرمرده تو این سن دنبال به لقمه نون باشه

درود به شما....
من خوبم احوال شما؟....
متاسفانه زندگی سخته.....

زری سه‌شنبه 23 آذر 1395 ساعت 01:00

بنظرم تعداد زیادشون برای اون سن و سال خیلی طبیعیه، اما اینکه آدم بچه اش را مسوولیت پذیر بار بیاره کار یه روز دو روز نیست و باید از کودکی نهادینه بشه، دختر من کلاس اوله و یه سالی هست میره کلاس زبان، معلم جدیدش یه دختره دبیرستانیه که کارش رو هم بلده، به دخترم گفتم خیلی خوبه تو هم همسن اون بشی بتونی معلم زبان باشی و کمی پول دربیاری، اول تعجب کرد بعد بهش گفتم مدرسه ی خودت را میری ها، کنار اون برای اینکه بتونی پول دربیاری میتونی به معلم زبانی فکرکنی یا الان هم جمع کردن لباس شسته ها با اونه، یعنی در قبال اون یه عروسک گرون خریده. ببینید من خودم عمرا ۱۵۰ تومن نمیدادم براش عروسک بگیرم اما وقتی چند ماه دیدم چشمش دنبالشه فکر کردم در ازای عروسک ، جمع کردن لباس شسته ها را بسپارم بهش. الان علاوه بر عروسک یه حس غرور و اعتماد بنفس داره که خودم میتونم به خواسته هام برسم. این زمونه نمیشه یا سخته بچه ها را محدود کرد اما حداقل میشه که بهشون کار سپرد.

درسته...
ولی آن زمان یه دوران دیگه بوده یعنی بچه های این مردی که از آن گفتیم یک نسل عقبتر و در حقیقت هم سن و سال خود شما هستند ان زمان ها مردم به این چیزا فکر نمی کردند فکر می کردند بچه هاشون مثل خودشون زندگی می کنند سر موقع کار پیدا می کنند بوقتش ازدواج می کنند بوقتش بچه دار میشن.....ولی ناگهان سبک زندگی عوض شد اوضاع اقتصادی خراب شد بیکاری....همین آقا به من گفت وقتی می خواستم کار پیدا کنم در سه جای مختلف برایم کار جور شد که ذوب آهن را انتخاب کردم زندگی ارزان توقعات پایین زنان سنتی و کم توقع....

مدادرنگى دوشنبه 22 آذر 1395 ساعت 23:30

طفلک،خدا صبرش بده!
نمیدونم،ینى باباى منم از اینکه بچه هاش ازدواج نمیکنن انقد ناراحتِ؟!

طبعا بچه ها اگه خوب و سربه راه باشند هیچ دوستی بهتر از پدر و مادر نیست
مشکل اینجاست که امروزه برخی از بچه ها منبع معضل و دردسر ند. ...

یک نفر دوشنبه 22 آذر 1395 ساعت 17:50

سلام و عرض ادب
با نهایت احترامی که برای پیرمرد سختکوش و عزیز روایت و
راوی بزرگوار قائل هستم ،نمی توانم
یک طرفه و با شنیدن سخنان یک طرف قضیه ، پیش داوری یا قضاوت کنم چرا که
گفته اند : هرکه تنها به قاضی رود راضی باز می گردد !! همیشه برای بحث و
جدل در یک ماجرا دو طرف وجود دارد وگرنه انسان به تنهایی با خودش که دچار
جدل نمی شود! و خوب به یاد می آوریم که گفته اند دو تا خوب با هم کنار
می آیند، دو بد هم با هم در نهایت خوشی کنار می آیند ولیکن یک خوب و یک بد
در حالت محال می توانند با هم کنار آیند و در صورت اجبار به همزیستی دو
دیدگاه مخالف با هم، ناچار بکی باید له شود تا مثلا هویت جمعیشان حفظ شود.
با احترام

درود به دوست عزیز
همانطور که گفتید ما صرفا راوی هستیم و قضاوت نمی کنیم گرچه درک حقیقت در اغلب خاطره ها زیاد مشکل نیست....
ادمها با دیدگاهها مختلف می تونند همزیستی مسالمت‌آمیز داشته باشند بشرط اینکه تحمل و مدارا باشه....

عطیه دوشنبه 22 آذر 1395 ساعت 13:18

همونطور که اشاره کردید، سبک زندگی ها عوض شده و ب تبع مشکلات و دغدغه هام متفاوت. من دو جفت عموی دوقلو دارم. هم سن و سال بچه های همین آقای مذکور. زمانیکه ک کوچیک بودم، گاهی میدیدم ک مادر بزرگ و پدر بزرگمو با اسم کوچیک صدا میکنن. 1خانم، یا آقا، یا حاج ب اسماشون اضافه میکردن و صداشون میکردن. من تو همون سن و سال خیلی ناراحت میشدم و میگفتم چقدر بی ادبن. اما مشکل دیگه ای نداشتن. جالب بود ک از هر جفت، یکی سر ب راه بود و اون یکی شیطون. حالا شیطونیا چطوری بود؟
بزرگتره خیلی ب صورتش و موهاش میرسید، کوچیکتره هم دنبال موسیقی یاد گرفتن و ساز زدن بود. ب سن ازدواج هم ک رسیدن، رفتن.
گنده ی محترم این آقا 1زحمت نمیکشه بره حداقل 1خونه مجردی اجاره کنه.

همانطور که اشاره کردی فاکتورهای جدیدی به زندگیها اضافه شده که باعث شده تعادل بهم بخوره هم اختلافات فرهنگی هم مشکلات اقتصادی و هم گسست بین نسلی....
جهت اطلاع دوقلوزایی ارثی است اینو گفتم که حواستون باشه

حبابها دوشنبه 22 آذر 1395 ساعت 12:51 http://smsnew.blog.ir/

خدا هر کس رو یه جور امتحان میکنه .یا با فرزند یا با مال
وقتی داستان زندگی افراد رو میشنویم مشکلات خودمون رو فراموش میکنیم.خدا رو شکر .خدا کمکش کنه

منم با اینکه خدا ادمها رو امتحان میکنه موافقم....
ولی این نوع استدلال ها نباید مانع بشه که درباره مشکلات منطقی عقلانی و زمینی فکر کنیم..

نادیا دوشنبه 22 آذر 1395 ساعت 10:01

عجب بچه های پروویی !!!با این سن هنوز خونه پدرشونن حداقل زن نمیگیرن برن خونه مستقل

حالا شاید زن گرفتن یا نگرفتن زیاد مهم نباشه لااقل ادم باشند

ترانه دوشنبه 22 آذر 1395 ساعت 08:51

ببخشید ها این نسل قدیم از زندگی فقط بچه اوردن رو یاد گرفتن . تربیت و آتیه و .. کشک بوده انگار . با احترام به همه پدر و مادر ها ولی وقتی طرز فکر بعضی هاشون رو می بینم فکر می کنم این اوضاعی که الان تو ایران داریم از سرمون هم زیاده

دوران اونا یه دوران دیگه ای بوده که با امروز فرق داشته دورانی متفاوت ادمهای متفاوت طرز فکرهای متفاوت ....

نوشین دوشنبه 22 آذر 1395 ساعت 02:15

امان از بیسوادی! امان از بچه زیاد و بدتر از همه امان از فقر

دقیقا....

مرمری دوشنبه 22 آذر 1395 ساعت 00:41

سلام به داداش گل ،،،،، الان تو هر خونه ای یکی دوتا دختر وپسر مجرد هستشکه سنشون سی به بالاست ، تو اقوام ماهم زیاده دختر عموهای نزدیک 40 سال که ازدواج نکردن یا برادر شوهرای سن بالا دختر عمه هام همینطور،،،، ای وای خیلی زیادن ، خدارو شکر که برادر کوچیکم که متولد 58 پارسال نامزد کرد،ولی از لحاظ مالی کاراش بهم ریخته که اونم ندونم کاری خودش وخوشبینی که داشت سرش اومد ، خدا بزرگه ان شالله که کارش درس بشه وبره سز خونه زندگیش ، برادرای همسرم که خیلی دوسشون دارم ومثل داداشای خودم میمونن نمیتونن تصمیم بگیرن واسه ازدواج وی ترسی از ازدواج دارن ،خدا به دادشون برسه دخل وخرجم باهم نمیخونه توقعا بالا رفته واسه اونه که ازدواج سخت شده، خدا به داد جوونامون برسه

درود به مرمری خانم
همانطور که گفتی تعادل زندگی مردم بهم خورده که عوامل زیادی باعث بهم خوردگی و اشفتگی زندگیهاست بیکاری فقر شکاف نسل ها زنانی که تحصیل کرده شده اند و سهم بیشتری از زندگی می خواند و سیستمی که اصلا وجود خیلی از مشکلات و قبول نداره چه برسه که اراده ای برای حلش به خرج بده.....

نفس سین دوشنبه 22 آذر 1395 ساعت 00:20

الهی
خدا واقعا بهش صبر بده
دخترعموی منم از دست پسراش که زن نمیگیرن ذله شده
پسر بزرگه زن گرفت 31 سالگی
فعلا حال ندارن بچه دار بشن بعد چند سال.. هر 2 کارمندن
دخترش رو شوهر داد یه دختر داره
3 تا پسر دیگه داره
بزرگه 32 سالشه زن نمیگیره
بعدی حدود 28-29
کوچیکه شنیدم جواب مثبت گرفته
دخترعموم کمر و پاهاش درد میکنه
میگه زن بگیرین برین سر زندگیتون بابا
اما کو گوش شنوا
البته از این برنامه های جشن تولد و اینا ندارن خداروشکر

همانطور که اشاره کردی و مثال زدی به هر گوشه ای که نگاه می کنی این اشفتگی دیده میشه ....متاسفانه ارامش و تعادل کمیاب شده...

پویا دوشنبه 22 آذر 1395 ساعت 00:00

البته بهتر بوده این اقا گاهی هم از وسایل پیشگیری استفاده میکرده!!

دوران اونا اصلا مردم به این چیزها فکر نمی کردند......اصلا فکر نمی کردند که در اینده هم زندگی سخت میشه و مهمتر از اون سبک زندگی ها تغییر میکنه....

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.