داستانهای یک فروشگاه
داستانهای یک فروشگاه

داستانهای یک فروشگاه

اصفهان گردی.....

 

 

پنجشنبه گذشته به بازار رفتم که یک کلاه بخرم من فرصت کمی برای گردش در شهر دارم برای همین وقتی به میدان نقش جهان و بازار می روم انچنان حس خوب و تازگی دارم که انگار به  مسافرت و  یک جای جدید رفته ام دو سه سال پیش  که دانشگاه نمی رفتم دوشنبه ها صبح سرکار نمی رفتم و با دوچرخه در بازار و بافت قدیمی اصفهان گردش می کردم و هر هفته به یه جایی سر می زدم یه بار به محله جلفا یه بار به بازار یه بار به محلات قدیمی اطراف مسجد جامع....بعد روی سکوهای چسبیده به دیوار دانشگاه هنر نزدیک میدان می نشستم و کتاب می خواندم....من اصفهان را دوست دارم نه به این خاطر که شهر من است اصفهان را دوست دارم چون زیبا و باشکوه است گرچه به نظر می رسد که دیگر جای خوبی برای زندگی نیست اصفهان فقط مثل یک موزه می ماند که در ان بگردی و لذت ببری مگر نه دیگر هوای خوبی دارد  اب هم که دیگر نیست بسیاری از باغ های اطراف شهر به علت بی ابی در حال خشک شدن و از بین رفتن است و وقتی هم چشممان به بستر خشک رودخانه می افتد اه از نهاد انسان بلند می شود ترافیک و شلوغی کلافه کننده خیابانها و .....

صبح تا ظهر در بازار گردش کردم کمی خرید کردم و موقع ناهار هم به رستوران میخک در کوچه "چاه حج میرزا" رفتم جایی که وقتی به بازار می ایم معمولا نهار را انجا می روم رستوران کوچکی است و توریست های خارجی همه صندلی ها را پر کرده بودند  این اجنبی ها وقتی هم رستوران می روند و می نشینند به این سادگی ها بلند نمی شوند....مدتی منتظر ماندم  یک میز خالی شد کنار من یک مرد فرانسوی نشسته بود نگاه دقیقتری به او انداختم ریش بلندی داشت و یک گوشواره لاکی قرمز رنگ  خیلی ناز هم در گوشش بود حیف که فرانسه نمی دانم مگر نه به او می گفتم : اخوی این گوشواره های خوشگل و دلربا با این محاسن خیلی جور نیست یا گوشواره را در بیار یا یه فکری به حال این ریش و سیبیل بکن! ...بنده چلو کباب سفارشی دادم که گارسن برای او یک ظرف سالاد کاهو و یک نان اورد و او هم خیلی با ولع شروع به خوردن نان و سالاد کرد و بعد هم یک چایی برایش اوردند و  مدتی چای را مزه مزه می کرد بنده هم که مشغول خوردن چلو کباب بودم با دیدن این دوست جهان اولی احساس گناه می کردم !حیف و صد حیف که فرانسه بلد نیستم مگرنه دوباره به او می گفتم  اگه امده ای اینجا باید این سوسول بازی ها را کنار بگذاری! اینجا باید یک پرس بریانی همراه با نان سنگک و مغز گردو همراه با ابگوشت و کشک سفارش بدهی همراه با یک لیوان بزرگ دوغ ترش محلی و انها را بمالی به هم و بخوری و بعد هم یک ظرف خورشت ماست مخصوص که با گوشت گردن درست شده سفارش بدهی و ارام ارام خورشت ماست را به دهان بگذاری طعم خوب ان را با تمام وجودت حس کنی و همانطور که خورشت ماست را می خوری به این فکر هستی که قیمت دلار به مرز 4000 نزدیک می شود کسب و کار داغون و افتضاح است و یکی از بزرگترین کارخانه های شیمیایی و تولید رنگ کشور که کارخانه اش در اصفهان است 400 کارگرش را که اغلب از اقشار فقیر هستند اخراج کرده و این یعنی 400 خانواده پریشان شده اند و ...خلاصه همانطور که به این فکرها هستی هر انچه که خورده ای بکامت زهرمار شود!......

 از رستوران که بیرون امدم دیدم باران می اید کف میدان خیس شده گنبدهای فیروزه ای مساجد میدان شسته شده و برق می زند و صدای نعل  اسب ها که مسافران را در میدان می گرداند انعکاس بیشتری دارد ....دو هفته بود بعلت الودگی هوا ورزش نکرده بودم برای همین خوشحال شدم و با خودم گفتم فردا جمعه دوچرخه سواری....

صبح جمعه ها با یک خانم دکتری کلاس داریم که مرتب از این که در پست ها و مناصب از علم مدیریت استفاده نمی شود انتقاد می کند که البته حرفشان درست است ولی خود ایشان که استاد مدیریت است نمی تواند یه کلاس یکساعته را منظم برگزار کند و هر هفته منتظر دستورات ایشان هستیم یکبار توی گروه امر می فرمایند کلاس 8 صبح یک هفته 9 صبح یکبار 10 صبح یک هفته تشریف نمی اورند یک هفته دستور می دهند کلاس دو جلسه ای از 8 صبح تا 12 ...باور کنید توی این ترم کلاس ایشان هیچ نظمی نداشته و ظاهرا بنا به روحیات شخصیشان ساعت کلاس را تعیین می کنند یک امتحان کوییز را سه بار در سه هفته در سه ساعت مختلف عقب انداخته اند.....صبح جمعه دانشگاه رفتم که دیدم سه نفر بیشتر نیستند و چون در ان هفته تعطیلی زیاد بوده بچه ها همگی شهرستان بودند امر فرمودند که هر وقت 5 نفرشدید به بنده خبر دهید تا سر کلاس بیایم ! که البته هیچ وقت 5 نفر نشدیم و کلاس کنسل شد و وقت ما هم تلف شد...

فورا به خانه برگشتم که وقت را از دست ندهم و دوچرخه برداشتم و عازم شدم....اصفهان یکی از طولانی ترین و زیباترین مسیرهای دوچرخه سواری در بین شهرهای جهان را دارد یعنی از اخر پارک جنگلی ناژوان تا انسوی پل شهرستان یک مسیر برای دوچرخه سواری هست که اگر ساخت و ساز نباشد تقریبا به هم متصل است و به غیر از یکی دو جا لازم نیست که در خیابان و همراه با ماشین ها دوچرخه سواری کنید در این مسیر یک طرف رودخانه که البته فعلا وجود ندارد و یک طرف هم فضای سبز پارک و یکبار رفت و امد در این مسیر ساعت ها به طول می انجامد که بسیار لذت بخش است....ان روز یکی از زیباترین و رویایی ترین صحنه ها را دیدم باران مرتب می امد و قطع می شد هوا بهاری بود و روی چمن ها  مملو از برگها رنگارنگ و زیبا بود و شجریان هم در گوشم می خواند"گداخت جان که شود کار دل و نشد. ...بسوختیم در این آرزوی خام و نشد...."

 در پارک جنگلی ناژوان خانم جوانی جلوی من مشغول دوچرخه سواری بود و در حین دوچرخه سوار با موبایل از خودش فیلم برداری می کرد!  می خواستم به او بگویم: تو رو خدا روی دوچرخه دیگه از این کارا نکنید! که ایشان تعادلش را از دست داد و خیلی ارام زمین خورد و چون کف مسیر هم خیس بود بنده هم به ایشان برخوردم و البته ایشان به سمت پیاده رو زمین خورد ولی من روی جاده روی زمین افتادم و یک پیکان پکیده و داغون دقیقا در چند سانتی متری بنده ترمز کرد.....واقعا خدا رحم کرد یعنی با اتفاق بد فاصله چندانی نداشتم و اگر اتفاقی برای بنده می افتاد در اعلامیه ای می گفتند که مرحوم مهرداد....که در هنگام تصادف با یک پیکان مدل 48 دار فانی را وداع گفت! حتما تصدیق می فرمایید که در صورت اتفاق به هیچ وجه مرگ افتخار امیزی محسوب نمی شد!....

ان روز واقعا خوب بود یعنی من بهشت را به چشمم دیدم تا بعد از ظهر دوچرخه سواری کردم و یکبار موقع عبور از کنار سی و سه پل اندکی توقف کرده و به پل نگاه کردم ....شاید برایتان جالب باشد که در اصفهان برعکس تهران شمال شهر بالای شهر محسوب نمی شود بلکه زاینده رود مرز  بالای شهر و بقیه مناطق محسوب می شود...دوستی داشتم که پسر خیلی خوبی بود شغل خوبی هم داشت و جالب اینکه از نظر مالی هم وضعش خوب بود ایشان به خواستگاری دختری در بالای شهر رفته بود که به گفته ایشان حتی از نظر مالی هم چندان تفاوتی با خانواده خودشان نداشتند ولی خانواده اش گفته بودند که خواستگار دختر ما باید خانه اش بالای شهر باشد و ان دختر خانم به ایشان گفته بود که اگر خانه اش را اجاره بدهد و این طرف رودخانه خانه ای  اجاره کند با ایشان ازدواج می کند که البته این دوست ما هم نپذیرفته بود.....به  سی و سه پل نگاه کردم که  مرزی محکم و نفوذ ناپذیر به نظر می رسید مرز بین این طرف شهر و ان طرف شهر....و با خودم گفتم مرزها ادمها را رها نمی کند مرز فقط بین کشورها نیست بلکه گاهی در یک شهر هم مرز وجود دارد مرزی که با قدم زدن راحت می شود از ان عبور کرد ولی عملا سخت و نفوذ ناپذیر است.....

نظرات 15 + ارسال نظر
محمدرضا شنبه 27 آذر 1395 ساعت 11:53

سلام بر اقا مهرداد عزیز
به به خورش ماس. برحسب تجربه متوجه شدم تو مهمونیا اصن طعم کباب با خورشش ماس یه جی دیگس. برنج که همه جا هس!

یه سوال : خداروشکر تو اون تصادف مشکلی واسه شما پیش نیومد، اون خانمه چی شدش؟ نرفتین کمک کنید؟ نرسوندینشون درمونگاه؟اون الان کجاست؟

درود به محمدرضا عزیز
نکنه شما هم فک می کنید هر مردی با یه دختر تصادف کرد باید با هم بروند کافی شاپ!

مریم سه‌شنبه 23 آذر 1395 ساعت 21:58 http://marmaraneh.blogfa.com

همه پستتان یک طرف، توصیف خورشت ماستتان یک طرف. من عاشقش هستم.

منم واقعا به خورشت ماست علاقه دارم.....البته همانطور که می دونید به شرط اینکه توسط یک اشپز حرفه ای درست شده باشه....

سوسن همون سوگل سردرگم سابق سه‌شنبه 23 آذر 1395 ساعت 19:57

خدابهتون خیلی رحم کرده مدیروبه مادرتون قطعا
اصفهان شهرقشنگیه خداکنه این بی آبی دست ازسرایران برداره ووقتی ازغذاهاتعریف می کردین گشنم شد

شما که خودتون یک اشپز و هنرمند واقعی هستید....

آسو پنج‌شنبه 18 آذر 1395 ساعت 09:38

اشک تو چشام جمع شد خدا نکنه اگه اتفاقی براتون می افتاد این وب دیگه آپ نمیشد یه لحظه حس بدی امد سراغم.صدقه بدید .ومث همیشه عالی نوشتین

ممنون دوست عزیزم
همیشه شاد باشی

زهره سه‌شنبه 16 آذر 1395 ساعت 09:19

مثل همیشه عالی بود

ممنون از لطفت

مرمری سه‌شنبه 16 آذر 1395 ساعت 01:14

سلام به داداش گلم ، وااااای میدون نقش جهان ونگوووووو که خیلی قشنگه ، 20 روز پیش ی هفته اصفهان بودم سه بار میدون رفتم ، حالا خرید جای خودش واسه پیاده روی وگشتن عاااالیه آدم انرژی میگیره، سالی دو بار بخاطر پسر بزرگه توفیق اجباری میشه که بیاییم واین شهر منظم وزیبا رو ببینیم، درسته رودخونه آب تداره وهواش داره آلوده وشلوغ میشه، خیلی جذابه منکه سیر نمیشم وای جلفا ، ایندفه با عروس عزیزم رفتیم تو محوطش نشستیم وحسابی حال کردم، پسر کوچیکه هم اون چن روزو دوچرخه رایگان گرفت وحسابی واسه خودش گشت ، پارک ناژونم که حرف نداره ، شهرتون بینظیره ،بزودی دوباره دارم میام شهرتون ،مواظب خودت باش ، صدقه یادت نره وبه مادرتون بگین واستون اسپند دود کنه ، ان شالله قضا بلا ازتون دور باشه، البته از تمام جوونای خوبمون ، سلامت باشین همیشه

درود به مرمری خانم
چه کامنت قشنگ و خوبی پر از انرژی مثبت

بهناز دوشنبه 15 آذر 1395 ساعت 19:58

شما دانشگاه نجف آباد درس میخونی؟ منم مدیریت نجف آباد میخوندم

به نام خدا
بنده در نجف اباد نیستم!

مدادرنگى دوشنبه 15 آذر 1395 ساعت 19:12

چه تصادف رمانتیکى
باهاش ازدباج کن لدفن

نمی دونم این تئوری که هر تصادفی لزوما باید به یک حادثه رمانتیک ختم بشه از کجا اومده!

نفس سین دوشنبه 15 آذر 1395 ساعت 14:22

راستی روزتون پیشاپیش مبارک آقای دانشجو

ممنون دوست عزیز....

بهروز دوشنبه 15 آذر 1395 ساعت 14:22

به نظر من اصفهان شهر قشنگیه .یکی از زیباترین شهرهای ایران . به نظر من این زیبایی رو مدیون درختهای فراوان ، بزرگ و باشکوهیه که بیشتر مناطق مرکزی شهر رو مزین کرده و البته شهرداری هم به زیبایی شهر خیلی توجه داره . شبهای تابستون هم مردم از هر جای با صفا و سبزه و چمنی استفاده میکنند و لذت میبرند . اما برای من اماکن تاریخی شهر خیلی جذابیت نداره . به غیر از میدان نقش جهان . اما یک چیز گاهی توی ذق میزنه و اون جوانهای لات و لاابالی که تو اصفهان میگردند و مردم رو معذب میکنند .و البته آلودگی شدید هوا

درود به بهروز عزیز....
درباره اون جوونهای لاابالی که گفتی شاید در اون مقطعی که شما اینجا بودید و فقط یک اتفاق بوده مگرنه من خودم که اینجا زندگی می کنم تا به حال چیزی که بدتر از شهرهای دیگه باشه ندیدم ولی همانطور که گفتی الودگی هوا واقعا اوضاع را غیر قابل تحمل کرده حالا شاید برخی بگویند که تهران هم الوده است ولی مشکل اینجاست که اینجا بارندگی کمتر از تهران است برای همین بخصوص در پاییز الودگی ها ماندگارتر است....

نفس سین دوشنبه 15 آذر 1395 ساعت 14:10 http://ladygloryy.mihanblog.com/

همچین برخوردی تو فیلما به ازدواج ختم میشه چرا مال شما نشد؟
ان روز واقعا خوب بود یعنی من بهشت را به چشمم دیدم
نمیدونم چرا این جمله تون بدجور بوداره... خخخخخخ بهشت رو دیدی یا حوری بهشتی؟
ای بابا
یاد پایین برره و بالا برره افتادم
پمتنفرم از این طرظ تفکرات
شانس آوردی مامان بابای محترمتون رو نمیشناسم وگرنه هی تو گوششون میخوندم زنتون بدن... بدجوری داره مجردی بهت خوش میگذره

نخیر
بنده فقط بهشت دیدم و هیچ حوری در کار نبود!

عطیه دوشنبه 15 آذر 1395 ساعت 09:21

مسیر دوچرخه رو چقدر خوب توصیف کردید. من با اینکه فقط یک بار به اصفهان اومدم تونستم تصورش کنم. خیلی ام دوست دارم شبای 33پل رو دوباره ببینم.
ناهارم عالی بود اما فکر نمیکنم اونطور ک شما از بریونی لذت بردی اونام ببرن. دوستم برای همکارای چینیش قورمه سبزی برده بود. کم نیستا، قورمه سبزیه. اما اونا لب نزده بودن بهش. حتی از بوشم خوششون نیومده بوده.
امروز 1چیزی خوندم ک خیلی ناراحت شدم. توی شیراز، 1توریست برای 1هات داگ، کاپوچینو و 1کیک، 270هزارتومن داده. اینکه اونا وضعشون خوب باشه دلیل نمیشه ماهم همه چی رو 4لاپهنا توی پاچشون جا کنیم.
یعنی متنفرم از کساییکه باعث مشکل برای بقیه میشن. اگر شما 1چیزیت میشد ما چیکار میکردیم؟

البته شاید بریون به ذائقه انها خوش بیاد چون به نوعی فقط نان و گوشت چربه......حالا قورمه سبزی خوبه یادم هست فیلمی دیدم که در اون فیلم اقوامی که غذاهای عجیب مثل سگ موش سوسک و یا مارمولک می خوردند نشان می داد در اون فیلم کله پاچه یکی از عجیب ترین غذاهای عالم معرفی شد یعنی اون مجری که تقریبا همه چیزی می خورد چشمانش را بست و با عذاب وجدان فراوان یک چشم گوسفند که همانطور که می دانید یکی از خوشمزه ترین قسمت های کله پاچه هست را داخل دهان گذاشت.....
ممنون عطیه خانم

آرزو دوشنبه 15 آذر 1395 ساعت 08:25

سلام.خداروشکر که به خیر گذشت.پارسال که به اصفهان اومده بودیم بیشتر از هر چیزی از لهجه زیبای همشهریانتون لذت میبردیم.توبازار به دنبال جایی به نام سرای قهوه کاشی میگشتیم آنقدر از صحبت کردن با پیرمرد های بازار و بابا گفتنشون لذت بردیم که هر دو قدم می ایستادیم و سوال میکردیم در نهایت مقصدمون رو فراموش کرده بودیم انگار هدفمون فقط سوال کردن بود.

درود به شما....
حالا اگه کمی بیشتر با انها خودمانی می شدید مصاحبت لذت بخش تر بود چون در روحیه ما اصفهانی های اصیل یک طنازی خاصی هست که بیشتر گفتاری است.....

jigul دوشنبه 15 آذر 1395 ساعت 01:07 http://yevariharvari3.blogfa.com

عاشق پارک ناژوانم وای چقدر دوست داشتنی هست
آقا مهرداد هوای بچه های غیر اصفهانی کلاستون رو داشته باشید واسه چی میرین کلاس که اونا غیبت بخورن خودتون رو بذارین جای اونا .در این مورد بسی خوشنود شدم که رفتین و کلاس نبود خخخخخ آیکون شیطنت
سوم مگه اصفهان میذارن خانوما سوار دوچرخه بشن قبلا که گفتن ممنوعه
اگه میمردین خدای نکرده مرگتون بسی نوستالژیک بود با پیکان 48

والا کسی به ما نگفت که کلاس نیایید این غیبت کاملا خود جوش بود ....
اینجا که زنها راحت سوار دوچرخه میشن کسی هم کاری به کارشون نداره از جاهای دیگه خبر ندارم...
مرگی نوستالژیک و غیر قابل افتخار!

خاموش یکشنبه 14 آذر 1395 ساعت 22:04

اقا مهرداد، چطوری دوچرخه رو به پارک ناژوان می بری؟
پشت ماشین می بندی یا اینکه تا خود ناژوان هم دوچرخه سواری می کنی، پسرم؟

من تا خود ناژوان دوچرخه سواری می کنم اینکه دوچرخه را تا پارک ببری و انجا سوار شوی را نوعی سوسول بازی می دانم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.