داستانهای یک فروشگاه
داستانهای یک فروشگاه

داستانهای یک فروشگاه

این هم از کار ما!

 

  خانمی مسئول قسمت اجناس فله مثل تخم مرغ و سوسیس و کالباس است که هم متاهل است و هم بچه دارد و برای همین غیبتش زیاد است و وقتی ایشان غایب است بنده در ان قسمت انجام وظیفه می کنم! چند روز قبل ایشان غایب بودند و من ناچارا انجا مشتریها را راه می انداختم ان روز خانم تقریبا 50 ساله ای برای خرید امد که بعد از اینکه ایشان رفتند به این نتیجه رسیدم که بهتر است شغلم را عوض کنم! به مکالمه بنده با ایشان توجه کنید 

زن: اقا خیارشور دارید من: سرکه ای هست نمکی هم هست زن: میشه تست کرد؟ من: از کدوم؟ زن نمکی....یک خیارشور با چنگال  مخصوص بر می دارم و به او می دهم زن گازی به خیار شور می زند و جیغ خفیفی زده! و میگه: وای چقدر شوره سرکه ای بده! من: چقدر ؟ زن: نمیشه تست کرد؟ ...من دوباره یک عدد خیارشور سرکه ای برمی دارم و به او می دهم زن گازی می زند و میگه: این هم خوب نیست! ....من سکوت می کنم! زن می گه: کالباس چی دارید؟ من: لیست انها و قیمت ها اینجا هست می تونید انتخاب کنید....زن عینکش را از داخل کیفش بر می دارد و به چشم می زند و لیست را به ترتیب با صدای نسبت بلندی خوانده و پیش خودش تحلیل می کند  انگار که می خواهد فردا انها را امتحان بدهد!.....ربع کیلو خشک بده! ....منم بشدت از برش زدن کالباس بدم میاد! رول کالباس را بر می دارم با تیغ مقداری از نوار پلاستیکی ان را جدا می کنم و ان را روی کالباسبر می گذارم کالباسبر را روشن می کنم و مقداری برش می زنم و ان را روی ظرف پلاستیکی گذاشته و روی ترازو می گذارم ترازو عدد 280 را نشان می دهد زن میگه: من گفتم ربع کیلو  من :یه کم بیشتر شد زن کمی به عضلات صورتش بخاطر ان 30 گرم کالباس اضافه فشار می اورد و می گوید: پس یه برش برای تست بدهید من با چنکگ یک برش از کالباس ها را به او می دهم او می خورد و می گوید: اینکه مارتادلاست! من :نخیر خشکه! زن: پس انگار طعمش یه نمه به مارتا می زنه!!  من سکوت کرده و به سرامیکهای کف زمین خیره شده ام! زن :من اینو نمی خوام ژامبون بهم بده من: خانم من برش زدم پس اینها را چکار کنم زن :خوب من نمی دونستم اینقدر بد طعمه من: بد طعم نیست خیلی هم خوبه و پرفروشترین کالباس ما هم همینه زن: من اینو نمی خوام....من هم نفس عمیقی می کشم و کالباس برش زده شده را داخل یخچال می گذارم زن: ژامبون گوشت کیلویی چنده؟ من: کیلویی 30 تومن زن: چقدر گرون! من با سکوت به افق خیره می شوم که البته افقی که جلوی چشمم هست بسته های نوار بهداشتی داخل انبار است! زن : میشه 150 گرم ژامبون بدهید؟ من: والا ما کمتر از 250 گرم کالباس برش نمی زنیم زن دوباره اخمی می کند و زیر لب چیزی می گوید که البته من خودم را به نشنیدن می زنم و دوباره می گوید: پس نیم کیلو تخم مرغ بده من هم پلاستیک را بر می دارم که تخم مرغ ها را داخل ان بگذارم که زن می گه: سیمرغه من :بعله! زن: تاریخشو ببینم من هم یکی از تخم مرغها را به او می دهم او هم با تعجب میگه: این ها که تازه نیست مال سه روز قبله! منم  طاقت نیاوردم و گفتم:خانم محترم تخم مرغه شیر پاستوریزه که نیست که تاریخش به روز باشه اونم گفت: نخیرتازه نیست! از شدت عصبانیت می خواستم بگم: نکنه انتظار دارید ما پشت ماتحت خانم مرغه رختخواب پهن کنیم و بخوابیم که هروقت تخم کرد اژیر کشان بیاریم خدمتتون که البته ان را فروخوردم و سکوت کردم زن تخم مرغ را پس داد و دوباره داشت به پنیرهای فله نگاهی می کرد من هم درب غرفه را باز کرده و از انجا فرار کردم!

نظرات 20 + ارسال نظر
ماه بانو دوشنبه 29 آذر 1395 ساعت 10:12 http://mahbanno.blogfa.com

سلام یعنی عالی بود
خیلی کارتون سخته
اصلا کار فروش و این جور چیزها سخته باید کلی با مشتری فک بزنی وتحملش کنی

بازاریابی و فروش کاری بسیار سخت و طاقت فرساست.....

محمدرضا شنبه 27 آذر 1395 ساعت 12:01

سلام اقا مهرداد عزیز
این دیالوگا منو یاد دختر اصفهانیای کلاسمون انداخت! خوشگلن ولی خیلی غور میزنن

درود به محمدرضا عزیز
اگه خوشگلند اشکال نداره!

حبابها یکشنبه 21 آذر 1395 ساعت 17:16 http://smsnew.blog.ir/


سلام چند تا از پستهای شما رو خوندم عالی بود
با اجازه لینک شدید.البته برای مطالعه پستهای شما

درود به شما
منتظر کامنت های خوب شما هستم

مدادرنگى دوشنبه 15 آذر 1395 ساعت 19:40

درک شدید

ممنون

سوسن همون سوگل سردرگم سابق شنبه 13 آذر 1395 ساعت 22:31

وااای خداازین جورآدمهای مردم آزاربیزارم حالافکرکن شوهربیچارش چی میکشه به احتمال 99درصدکچله یامرده

همون کچل بهتره

عطیه شنبه 13 آذر 1395 ساعت 13:29

چرا پیامای من نصفه نیمس؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

درود به عطیه خانم
لعنت به این بلاگ اسکای که ابرو واسه ادم نمیزاره.....

عطیه جمعه 12 آذر 1395 ساعت 16:44

کامنت خالی! ؟
داشتیم!

مرمری پنج‌شنبه 11 آذر 1395 ساعت 19:42

به افق که محو شدین عااااالی بود،،،،،،، ما تحت مرغهوای مردم از خنده،

درود به مرمری خانم
همیشه شاد باشی....

اعظم 46 پنج‌شنبه 11 آذر 1395 ساعت 19:19

سلام بعضی مشکل پسند ن برخی پول کافی ندارن کم می خرن

درود به اعظم خانم
البته بعضی هم نمی تونند تصمیم بگیرند. ..

مرتضی پنج‌شنبه 11 آذر 1395 ساعت 15:16

سلام مهرداد جان
شما گه گاه اونجا میرید ببنید اون همکارتون چی میکشه از دست این جور مشتریها.

درود به مرتضی عزیز
اتفاقا تجربه خوبیه ولی این همکارمون خیلی صبوره. ...

بهروز پنج‌شنبه 11 آذر 1395 ساعت 15:10

خیلی باحال بود . با اینکه شما رو اذیت کرد اما ما رو خندوند . خدا خیرش بده

همیشه شاد باشید...

RaMiN پنج‌شنبه 11 آذر 1395 ساعت 14:45

درود بر بزرگ مدیر سپاهان زمین ؛؛؛؛؛؛
خیلی دوست دارم اونموقع چهره شما را میدیدم .

درود به رامین خان
باور کن چهره بنده در اون موقعیت دیدن نداشت!

یک نفر پنج‌شنبه 11 آذر 1395 ساعت 14:20

با سلام و عرض ادب
حلاول ماه با سر سعادت و نورانی ربیع الاول بر شما و دوستان همراه، تهنیت.
طاعاتتان در این 2 ماه عظیم الشان اخیر، مقبول و برکاتش همواره در زندگی،
متجلی.
باید می گفتید:
گوش اگر گوش تو و ناله اگر ناله ی من
آنچه البته به جائی نرسد، فریاد است ...
یا به قول معروف :
گر تو بهتر می توانی بستان بزن...
امان از آدم های خودشیفته ی از خود متشکر خودخواه که فکر می کنند دیگران
را به نوکری پذیرفته اند...
به نظرم صبرتان بسیار زیاد است که گفتگویتان به تشنج نکشیده ...
امیدوارم سیاستمدار نباشید چرا که در جامعه ی ما موذیگری ، آب زیرکاهی و
و مصلحت اندیش بودن!! اغلب به فراست و سیاستمداری تعبیر می شود....

درود به دوست عزیز
ممنون از کامنت خوب و فاخر شما....

جیرجیرک پنج‌شنبه 11 آذر 1395 ساعت 11:47


آقا این دفعه شما کاسب بودینا اون خانم مشتری نبودن

بنده هم کاسب و هم مظلوم بودم!

ساکت پنج‌شنبه 11 آذر 1395 ساعت 11:44

درود بر آقا مهرداد


اقا ممنون...خوب بود...
شاد و سلامت باشید

درود به ساکت سخنگو!

سهی پنج‌شنبه 11 آذر 1395 ساعت 07:54

موفق و موید باشید!!!

ممنون!!

معرفی وبلاگای خش پنج‌شنبه 11 آذر 1395 ساعت 04:32

دختری با اسانس احساس پنج‌شنبه 11 آذر 1395 ساعت 01:26

وااااای به نظرم سخت ترین کار جواب دادن به خانم هاست مخصوصا تو خرید
یعنی واقعا واسه این خرید این همه وقت گرفت
اون قسمت آژیر کشان عالی بود
واقعا فرار کردن هم داشت

در اون شرایط فرار بهترین گزینه بود!

زری پنج‌شنبه 11 آذر 1395 ساعت 00:15

فکر اون خانم همکارتون، طفلک اون روزها که نمیاد فقط برای تمدد اعصابه وگرنه طفلک کاری برای تاهل و بچه اش نمیکنه

دقیقا!
من که بهش حق میدم اگه کلا دیگه نیاد!

مانیا چهارشنبه 10 آذر 1395 ساعت 22:46

سلام
خب بنده خدا گرسنه بوده میخواسته بدون خرج اضافه خودشو سیر کنه دیگه؛ انگار پولم همراهش نبوده....
فیلمی ک درموردش صحبت کردم دوباره ب توصیه شما دیدم! کاملاً مشخصه ک آدم ها خوشحالن.... حیف کاش حداقل یه دهه زودتر بدنیا میامدم ک خاطراتی ک پدر و مادرم از اون دوران تعریف میکنن رو تجربه میکردم

درود به مانیا خانم
ای کاش آرزو نمی کردیم که زمان دیگری متولد شویم و دوران ما دوران بهتری بود....

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.