داستانهای یک فروشگاه
داستانهای یک فروشگاه

داستانهای یک فروشگاه

دوچرخه....

 

 

تقریبا دوسال پیش کارگری داشتیم که مرتب از مسیر رفت و امدش شاکی بود او جوانی تقریبا 20 ساله بود که تازه از خدمت سربازی امده بود و جوان پر انرژی و پر کاری بود و صبح تا شب و حتی روزهای تعطیل هم سرکار می امد خودش می گفت که من جایی ندارم برای همین هفت روز هفته از 8 صبح تا 11 شب سرکار بود کلا کار ما چون کار پر جنب و جوشی است گرچه سخت است ولی برای جوانها جذابیت دارد او از مسیر رفت و امدش بخصوص اخر شب ها شاکی بود چون خانه انها جایی بود که هیچ خط اتوبوس و تاکسی به انجا نمی خورد و اخر شب ها که فروشگاه تعطیل می شد به گفته خودش مجبور بود راه طولانی را در سکوت و ظلمات طی کند بعد از چند ماه کار دستمزدش را جمع کرد خواست که یک موتور بخرد که من با او حرف زدم و قانعش کردم که به جای موتور یک دوچرخه بخرد چون دیده بودم وقتی بعضی وقت ها که با موتور برادرش سر کار می اید چقدر بی هوا و بی احتیاط موتور سواری می کند به او گفتم موتور بزرگترین دشمن صاحبش است چون بعضا جان او را با یک ریگ کف خیابان معاوضه می کند یعنی وقتی با سرعت موتور سواری می کنی حتی یک تکه سنگ کوچک در مسیر هم ممکن است باعث شود تعادلت را از دست بدهی و بشدت زمین بخوری.......

خلاصه او یک دوچرخه خرید یک دوچرخه خیلی خوب وگرانقیمت خیلی به دوچرخه اش علاقه داشت مرتب به او می رسید تمییزش می کرد چراغ های قشنگ و زیبا به ان وصل کرده بود اسپوک هایش را با تزییناتی براق اراسته بود و از وقتی دوچرخه خرید دیگر جمعه ها هم سرکار نمی امد و با دوستانش به دوچرخه سواری می رفت .....

قبلا یک انباری کوچک کنار فروشگاه داشتیم که بچه ها دوچرخه و موتورهایشان را انجا پارک می کردند و در حقیقت هم انبار بود و هم پارکینگ وسایل نقلیه کارگران و درب ان هم کنار فروشگاه بود او هم دوچرخه اش را مثل بقیه انجا می گذاشت.....

یک روز ظهر که خواست به خانه برود به انباری رفت و دید دوچرخه اش نیست اول فکر کرد که یکی از بچه ها دوچرخه را برداشته و برای کاری بیرون رفته که همه حاضر بودند پرس و جو کردیم بچه ها گفتند که دوچرخه اش را کسی برنداشته.....از همسایه ها پرس و جو کردیم که کسی خبری نداشت احتمالا دزدیده شده بود چون انباری محل رفت و امد کارگرها بود و گاهی وقتها بچه ها فراموش می کردند درب ان را ببندند.....

بشدت ناراحت بود البته حق هم داشت هم دوچرخه اش گرانقیمت بود و هم تنها وسیله نقلیه اش و البته دستمزد دو سه ماهش را هم برایش پرداخته بود کم حرف شده بود حرف نمی زد با کارگرها هم که مرتب خوش و بش می کرد به انها هم محل نمی گذاشت شرایط سختی بود چون بالاخره کلید انبار دست بچه ها بود البته ادعایی نداشت ولی خود بچه ها ناراحت بودند که شاید برای خودش یه فکرایی بکند.....چند روزی گذشت یکبار بیرون فروشگاه بودم که متوجه شدم همسایه کناری فروشگاه یک دوربین دارد که پیاده رو را پوشش می دهد ما هم یک دوربین برای پوشش دادن بیرون فروشگاه داشتیم ولی رهگذران و احتمالا بچه ها انرا شکسته بودند و دیگرهم ان را تعمیر نکرده بودیم رفتم به مغازه همسایه و تصاویر دوربین را که روی مونیتور کامپیوترش بود دیدم دوربین او کاملا پیاده رو که درب انباری را هم شامل می شد پوشش می داد از او خواستم که ان روزی که دوچرخه ناپدید شد را در حافظه دوربینش چک کند....

ان روز را اورد مرتب ان را جلو زدیم که متوجه یک نوجوان شدیم شاید سیزده چهارده سال بیشتر نداشت و اطراف انباری پرسه می زد یکبار که یکی از همکاران وارد انباری شد و موقع خروج فراموش کرد درب را ببندد خیلی خونسرد وارد انباری شد و دوچرخه را برداشت و بیرون امد خواست سوار شود که دوچرخه برایش بزرگ بود برای همبن نتوانست سوارش شود برای همین دوچرخه را با دست گرفت و خیلی سریع و خونسرد در خیابان کناری ناپدید شد.....

نظرات 7 + ارسال نظر
سمانه شنبه 22 آبان 1395 ساعت 19:01 http://sdra.persianblog.ir

پسره نوجونه دیگه نتونسین پیدا کنید؟؟؟
طفلک .خدا لعنت کنه این دزدها رو
من دوچرخه سواری هنوززززز بلد نیستم !ایشالا ننه بزرگ بشم یکی میخرم با نوه ام می ریم پارک !

یک نصیحت از مهرداد بشنو
یک دوچرخه خوب بخر و هندز فری در گوش یک مسیر طولانی و سبز و بدون سربالایی را همراه با موسیقی دوچرخه سواری کن انوقت می فهمی بهشت یعنی چه....

سایرا شنبه 15 آبان 1395 ساعت 22:05 http://2khtari-bename-saira.blogsky.com

سلام آقا مهرداد

دلم برا اون آقا خیلی سوخت و البته اینکه اونم باید دوچرخه اش رو قفل میکرد

حالا من اگه جای شما و بقیه پرسنل باشم همه یک مبلغی رو هم بزارن و بهش به عنوان کمک هزینه خرید دوچرخه دیگه + قفل رو بدن بقیه اش رو هم خودش بزاره تا اون هم دلش شاد بشه

درود به سایرا خانم...
متاسفانه ایشان بعد از مدتی از پیش ما رفت. ....

RaMiN شنبه 15 آبان 1395 ساعت 13:42

درود و صد درود بر مدیر بزرگوار

خوبید ؟

درود به رامین خان مرد بزرگ
اقا خیلی وقته غایبید.....

عطیه شنبه 15 آبان 1395 ساعت 09:12

آخی، با خودم گفتم آخرش میدزدنش ها. طفلکی.
خوشم میاد خانواده اون بچه هه هم نگفتن این دوچرخه رو از کجا اوردی

احتمالا خانواده آن سارق نوجوان و آتیه دار! هم در برنامه‌ریزی این سرقت شریک بوده‌اند. ....

سوسن همون سوگل سردرگم سابق پنج‌شنبه 13 آبان 1395 ساعت 11:47

آخی طفلکی ولی همیشه وقتی ازین اتفاقات واسه مامیفته من وهمسرمیگیم بلایی بودکه ردشدخداردشکربه مال خوردبه جان نخورد

جمله تسکین دهنده خوب و در حقیقت یک دلداری عالیه!......

jigul چهارشنبه 12 آبان 1395 ساعت 23:36

اگه فرض بگیریم چهار درصد یا نه اصلا ده درصد آدما دزد باشن نود درصد بقیه از ترس همون ده درصد عذابن .مجبورن به خاطر اون ده درصد در خونه هاشون رو قفل کنن یا به خاطر اون درصد سوار هر ماشینی نشن یا زود اعتماد نکن . یعنیدزدا اون دنیا یه حقالناس این مدلی هم گردنشونه

من فک می کنم دزدهای کلاسیک! به اون شکلی که در این پست بود از یک درصد هم کمتر است البته دزدها در مدل های دیگر هستند که انها ممکن است زیاد باشند که در پست های گذشته توضیح دادم......

مرمری چهارشنبه 12 آبان 1395 ساعت 21:40

آخی ،..............داداش مهرداد پسر بزرگ منم اصفهان زندگی میکنه ، ی دوچرخه داشتن با برادرش اونو خواست که واسش بفرستیم اصفهان که هم تحرک داشته باشه واسه سر کار رفتن هم استفاده کنه، چن وقت حسابی استفاده میکرد که اونو از حیاط خونش دزدیده بودن ،،، مثل اینکه دزدای اصفهانی علاقه خاصی به دوچرخه دارنراستی داریم میایم چن روز شهرتون به عروس وپسر ی سری بزنیم ودیدارا تازه بشهاگه فرشگاهتونو میشناختم حتما یکی از سوغاتیهای شهرمونو واستون میاوردم..........

درود به مرمری خانم
برای من افتخار بزرگیه که دوستان خوب و مهربونی مثل شما دارم......
ممنون از لطفت

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.